شماره ٤٨: بيرون شدم از بزمت اي شمع صراحي گردنان

بيرون شدم از بزمت اي شمع صراحي گردنان
هم دشمني کردم به خود هم دوستي با دشمنان
دامن فشان رفتم برون زين انجمن وز غافلي
نقد وصالت ريختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
کارم به يکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نيم شب برگشتنم ياران به طعن و سرزنش
ز انگيز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر به جيب انفعال استاده تا بر جرم من
دامان عفوي پوشد آن سرخيل گل پيراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها
چون بت نجنبانيد لب آن زبده سيمين تنان
لازم شد اکنون محتشم کآري کنون شمشير هم
تا من به زنهار ايستم بر دست اين در گرد نان