شماره ٤٦: اگر خواهي دعاي من کني بر مدعاي من

اگر خواهي دعاي من کني بر مدعاي من
بگو بيمار عشق من شود يارب فداي من
اگر عمرم نمانده است اي پسر بادا بقاي تو
وگر مانده است بر عمر تو افزايد خداي من
به ياران اين وصيت مي کنم کز تيغ جور تو
چو گردم کشته دامانت نگيرند از براي من
به تيغ بي دريغم چون کشد جلاد عشق تو
چو گوئي حيف از آن مسکين همين بس خونبهاي من
به جاي کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکي
که ميدانم به خصم من نخواهي داد جان من
ز من پيوند مگسل اي نهال بوستان دل
ز تن تا نگسلد پيوند جان مبتلاي من
چه آئي بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن
وفاي من ببين اي کشته تيغ جفاي من
پس آنگه گر دعائي گوئيم اين گو که در محشر
چو سر از خاک برداري نبيني جز لقاي من
ازين خوش تر چه باشد کز تو چون پرسند کي بي غم
کجا شد محتشم گوئي که مرد اندر وفاي من
نمي دانم چسان در ره فتادم
که رفت از تاب رفتن هم زيادم