شماره ٤٤: چون من کجاست بوالعجبي در بسيط خاک

چون من کجاست بوالعجبي در بسيط خاک
آب حيات بر لب و از تشنگي هلاک
دارم ز پاک دامني اندر محيط وصل
حال کسي که سوخته باشد ز هجر پاک
آن مي که مي دهندم و من در نمي کشم
ريزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک
در دست وصل سوزن تدبير روز و شب
دل ز احتراز کرده نهان جيب چاک چاک
دست هوس دراز نسازم به شاخ وصل
از حسرتم اگر رگ جان بگسلد چو تاک
جامم لبالب از مي وصل است و من خجل
کاب حيات ريخته خواهد شدن به خاک
بر دامنت چو گرد هوس نيست محتشم
گر بر بساط قرب نشيني چو من چه باک