شماره ٤١: گرچه ديدم بر عذار عصمتت خال گناه

گرچه ديدم بر عذار عصمتت خال گناه
چشم از رويت نبستم روي چشم من سياه
کم نگه کردم که رويت را نديدم سوي غير
غيرتم بنگر که ديگر مي کنم سويت نگاه
مدعي سررشته وصلت به چنگ آورده است
هست زلف در همت اينک به اين مغني گواه
غير پر کيد و تو بي قيد و من از مجلس برون
جز خدا ديگر که پاس عصمتت دارد نگاه
حکم غيرت نيست در ملک دلم جاري بلي
از سياستهاي پيشين تايب است اين پادشاه
گردد اي بت تا کي ازين جنگهاي زرگري
از تو ضايع ناوک بيداد و از من تير آه
از ته دل با کسان ميدار صحبت بعد از آن
ميشو از لطف زباني محتشم را عذر خواه