وله في المديحة

اي زلف عزم سرکشي از روي يار داري
مانا ز همنشيني خورشيد عار داري
گويند از شهاب بود ديو را کناره
تو ديو خو شهاب چرا در کنار داري
آشفته حالتي چو پري ديدگان همانا
ديوانه يي از آنکه پري در جوار داري
هاروت وش معلقي اندر چه زنخدان
با زهره تا تعلق هاروت وار داري
بوي عبير آيد تا تو بسان عنبر
جا بر فراز مجمر چهرنگار داري
سوزد عبير از آتش و تو آن عبير خشکي
کآرايش و طراوت و تري ز نار داري
گه گرد گوش حلقه و گه زي کمرگرايي
گه پيچ و تاب عقرب و گه شکل مار داري
عقرب ز تيرگي به سوي روشني گرايد
تو قصد تيره جان من از روي نار داري
ما را ز شرار نار فروزان فرار جويد
تو بر فراز نار فروزان قرار داري
گويي بن آزري که در آذر بود مقامت
يا ني سياوشي که در آتش گذار داري
ماني به افعيي که بود مهره در دهانش
تا در شکنج حلقه نهان گوشوار داري
همچون محک سياهي و از چهر عشقبازان
بس شوشه زر خالص کامل عيار داري
ماني به غل شاه که چون خاينان دولت
دلهاي ما مسلسل در يک قطار داري