در مدح جناب شريعتمدار حجة الاسلام آقا محمد مهدي کلباسي گويد

اي زلف يار من از بس معنبري
يک توده نافه يي يک طبله عنبري
همسايه چهي پيرايه بر مهي
آذين گلشني زيب صنوبري
گر چه در آتش پيوسته سرخوشي
مانا سياوشي يا پور آزري
مرغ مطوقي مشک مخلقي
شام معلقي دود مدوري
جان معظمي روح مکرمي
رزق مجسمي مکر مصوري
يازي به روشني گويي که کژدمي
جنبي فراز گنج مانا که اژدري
بندي به هر دمي دلها به هر خمي
زلفا به موي تو نيکو دلاوري
از اشک و چهر من بس سيم و زر تراست
جعدا به جان تو بيحد توانگري
چون چهره بخيل چون ساقه نخيل
پر عقده و خمي پر چين و چنبري
پيرامن قمر از مشک هاله يي
بر گردن پري از نافه پرگري
غايب بود غمم تا در مقابلي
حاضر بود دلم تا در برابري
گويي نه کافرم گويي نه ظالمم
والله که ظالمي بالله که کافري
ظالم نه يي چرا مردم به خون کشي
کافر نيي چرا ايمان ز کف بري
طوفان اشک من عالم خراب کرد
تو سالمي مگر نوح پيمبري
با اينکه از گناه داري رخي سياه
در باغ جنتي بر گرد کوثري
بر مو فسون دمند افسونگران و تو
هم مايه فسون هم خود فسونگري
گر ديو راهزن ور دزد خانه کن
با آن پسر عمي با اين برادري
بال فرشته يي زان رو مکرمي
لام نوشته يي زان رو مدوري
در موي پرشکن شيطان کند وطن
مو يا تو خود به فن شيطان ديگري
آن چهره آتشست تو دود آتشي
وان روي مجمرست تو عود مجمري
گاهي به شکل ميم برگشته حلقه يي
گاهي چو نقش لام خميده چنبري
اين خود ضرور نيست کز وصف تو قلم
خود عطسه مي زند از بس معطري
تو در خور مني من در خور تو زانک
تو نادري به حسن من در سخنوري
هم من به حسن شعر مقبول عالمم
هم تو به حسن شعر مشهور کشوري
زلفا ستايشت زان رو کنم که تو
چون خلق صدر دين نيک و معنبري
مهدي هادي آنک نو کرده عدل او
آيين احمدي قانون حيدري
هر جا که قهر او فردوس دوزخي
هر جا که مهر او غسلين کوثري
با قدر و جاه او گر دم زند عدو
گو روبها مزن لاف غضنفري
با جسم و چشم خصم با قهر تو کند
هم موي ناچخي هم مژه خنجري
اي مفتخر زمين از روي و راي تو
چونان که آسمان از ماه و مشتري
اخيار کاينات خارند و تو گلي
ابرار ممکنات برگند و تو بري
طبعت ز فرط جود ناکرده هيچ فرق
خاک سياه را از زر جعفري
با تو اگر حسود دعوي کند چه سود
بي شعله کي کند انگشت اخگري
زادي گر از جهان خود برتري از آن
او کم بها خزف تو پاک گوهري
صفرست اگر چه هيچ ليکن ز رسم او
افزون شود عدد هر گه که بشمري
صفري بود جهان ليکن ترا در آن
بفزايد از عمل آيين سروري
به هر عمل خداي دادت به دهر جاي
تا خود به ياد گنج ويرانه بسپري
يک نکته گويمت از بنده گوش دار
اما به شرط آنک ز انصاف نگذري
تو در لباس خود گويي ز من سخن
پس تو ز لعل خويش همچون سکندري
القا کني ز دل اصغا کني به سمع
بستاني آشکار در خفيه بسپري
طرزي دگر شنو تا گويمت عيان
از سلک شعر نه از راه ساحري
تو يک تني به ذات ليک از ره صفات
افزوني از هزار چون نيک بنگري
هست آن هزار يک وين نيست جاي شک
الفاظ مشترک آن به که بستري
من نيز يک تنم ليکن همي کنم
گاهي سخنوري گاهي قلندري
يک تن به صد لباس يک فن به صد اساس
گه همسر اناس گه همدم پري
قاآنيا خموش بسرا سخن به هوش
هم اينت ساحري هم اينت شاعري
اسرار خاصگان در محضر عوام
زين به کسي نگفت در منطق دري