در مدح شاهزاده حسنعلي ميرزاي شجاع السطنه فرمايد

بناز اي طوس بر راز و ببال اي خاوران بر ري
که از ري زي تو کرد آهنگ زينت بخش تاج کي
نک اي کابل خدا از کشور برون کش پا
نک اي خوارزم شه از کشور خورارزم گم کن پي
نک اي مير بخارا ترک تاج و تخت فرماهان
نک اي فرمان رواي هند بدرود کله کن هي
رسيد آنکو خروش چنگ در گوشش سرود چنگ
رسيد آنکو نواي ناي در هوشش نواي ني
رسيد آنکو بميرد ز آب تيغش هر که در عالم
خلاف آنکه هم از آب باشد کل شئي حي
رسيد آنکو سنان قهر آن شاخ الم را بن
رسيد آنکو بهار عدل آن کشت ستم را دي
حسن شاه غضنفر فر شجاع السلطنه کز جان
قضا مأمور امر او قدر محکوم حکم وي
يمي از خون شود هامون اگر خونخواره تيغ او
نمي از خون هر دشمن که وقتي خورده سازد قي
دوان اندر رکابش بخت و عون و فتح و فيروزي
به طيب و طوع و جان و دل به شوق و مهر و عرق و پي
چنان جو شد ز بيم ناچخش خون در تن اعدا
که اندر خم قيرآگين به خوان ميگساران مي
فناي هر چه لاشيئي از بقاي ذات او ممکن
بقاي هر چه ممکن از فناي تيغ او لاشي ء
جهاندارا تويي کز جود دست گوهر افشانت
به گيتي نام حاتم کرده ناموس عرب را طي
بجز اندر پي الا نيايد در بيانت لا
بجز در عرصه هيجا نگردد بر زبانت ني
به کافر دز، به کين بدکنش چون آختي صارم
چه صارم کز شرارش ريختي از چهر آتش خوي
هزيمت در هزيمت خصم را از جام تا ملتان
غنيمت در غنيمت مر ترا از خاوران تا خوي
خيام آسمان با نسبت زرين خيام تو
چو والاخر گهي افراشته ز اطلس به گردش حي
که يارد جز تو گمراهان دولت را نمايد ره
که برهاند مضلين را بغير از مصطفي از غي
شها زين پيش کز خاور سپردي راه اسپاهان
فزودي رونق زاينده رود و اعتبار جي
ولي اکنون که ديگر باره راندي باره زي خاور
چو خاک افسرد آب آن و آب خاک اين شد طي
از ايدر خاوران با عرش اعظم داوري دارد
ز يمن مقدمت اي شاه فرخ فال نيکويي
ثناي شاه را قاآنيا پايان نه مي جويي
سخن بيهوده بر مقدار فهم خويشتن تا کي
الا تا کس نيابد آيت تکميل در ناقص
الا تا کس نجويد پرتو خورشيد را از في
خزان نيکخواه از رشح ابر همتت آري
بهار بد سگال از برگ ريزان حسامت دي