وله في المديحه

عيدست و جام زرنشان از مي گران بار آمده
هر زاهدي دامن کشان در دير خمار آمده
زاهد که کرد انکار مي حيرت بدش از کار مي
از هر چه جز گفتار مي اينک در انکار آمده
عيدست و يار دلستان بر دست جام ارغوان
با قد چون سرو روان بر طرف گلزار آمده
گل بيقرار از روي او سنبل اسير موي او
اندر خم گيسوي او دلها گرفتار آمده
برگ صبوح از مي بود جان را فتوح از مي بود
تفريح روح از مي بود هر گه که افکار آمده
مي جان بود پيمانه تن دست بتانش پيرهن
ز انگشتهايش بر بدن رگهاي بسيار آمده
آن لجه سيماب بين آن آتشين گرداب بين
آتش ميان آب بين هر دم شرربار آمده
عيد مبارک پي نگر رخشنده جام مي نگر
نالان نواي ني نگر کز هجر دلدار آمده
چنگست زالي ناتوان رگهاش پيدا ز استخوان
از ناتواني هر زمان در ناله زار آمده
نايي که بستد هوش ني گفتا چه اندر گوش ني
کز سينه پر جوش ني آه شرربار آمده
بريد به کف بربط نگر خون بط اندر بط نگر
مي تا به هفتم خط نگر در جام شهوار آمده
بيجاده کاني است مي ياقوت رماني است مي
لعل بدخشاني است مي کايينه کردار آمده
از مطلع طبعم دگر زد مطلعي تابنده سر
خورشيد گويي جلوه گر بر چرخ دوار آمده
خرم دو عيد دلگشا اينک پديدار آمده
فرخ دو جشن جانفزا اينک نمودار آمده