در مدح صدر اعظم

دوش چون گشت جهان از سپه زنگ سياه
از درم آن بت زنگي به در آمد ناگاه
با رخي غيرت مه ليک به هنگام خسوف
خنده بر لب چو درخشي که جهد ز ابر سياه
بينيش چون الف اما بسرهاي دهن
ابرويش همچو يکي مد که نهي بر سر آه
همچو نرگس که به نيمي شکفد در دل شب
چشم افکنده به صد شرم همي کرد نگاه
دو لبش آب خضر کرده نهان در ظلمات
غبغب او ز دل سوخته انباشته چاه
لب چو انگشت ولي نيمه آنگشت آتس
مو چو سرطانش ولي چون شب سرطان کوتاه
مژه و ابرويش آميخته بر دشنه و تيغ
سپه زنگ تو گفتي شده عاصي بر شاه
چون يکي شب که دو روزش به ميان درگيرد
مي خراميد وز آصف دو غلامش همراه
ايستاد از طرفي روي کشيده درهم
راست چون چين به سر زلف نگارد دلخواه
گفتم اي از رخ تو گشته شب من شب قدر
روي به زلفين تو آورده شب قدر پناه
اي تو با بخت من سوخته توأم زاده
زي برادر به شب تيره که بنمودت راه
زان دوام گفت يکي تحفه سردارست اين
سر احرار پرستار شه و پشت سپاه
زان غلام اين چو شنيد اشک روان کرد برو
کاه جرمم چه که اين گشت مرا بادافراه
هر زمان بر من و بر کلبه من مي نگريست
آه مي زد که به دوزخ شده ام و اويلاه
حجره خانه او هفت و درونش هفتاد
گرده سفره او پنج و به گردش پنجاه
مطبخي ديد بمانند يکي بيضه سپيد
روزنش ديد ز دود دل اطفال سياه
کف به کف سود که ديدي به چه روز افتادم
اين بلا تا به من آمد به جزاي چه گناه
جامه عرياني و بستر حجر و غصه خورش
کس مبادا چو من خسته بدين حال تباه
کرد بايد چو سگان پاس و نديد آش و طعام
برد بايد چو خران بار و نخورد آب و گياه
من به صد چرب زباني و به شيرين سخني
که به اين چربي و شيرينيت آرم در راه
اهل و فرزند درآويخته چون سگ در من
کاي به افسونگري و حيله فزون از روباه
با خداوند چه نيرنگ دگر کردستي
کت چنين هديه فرستاد مکافات گناه
هيچ در خانه نهادي که گرفتي خادم
هيچ بر سفره فزودي که فزودي نانخواه
لطف حق بود که آن جاريه مرغوب نبود
ورنه چون روي ويم روز همي گشت سياه
آن يکش گفت بي آرد بزن نان به تنور
وين يکش گفت که بي دلو بکش آب از چاه
آن يکش گفت بزن وصله بر آن کهنه حصير
وين يکش گفت بکن بخيه براين پاره کلاه
خواست دست آس يکي گفت که بر بام فلک
جست گندم دگري گفت که در خرمن ماه
آن يکي جست همي از اين کاين تحفه زنگ
به کدامين هنر و مايه بود مرتبه خواه
جز شپش جمله به مساحي جيب و بغلش
گو چه آورده يي از خانه آصف همراه
آن کنيز آن همه مي ديد و به من مي خنديد
من مسکين به زمين دوخته از شرم نگاه
از من و خانه من شد همه نوميد چو ديد
که همه چيز ضعيفست مرا حتي الباه
عاقبت گفت چه گويي چه کنم با همه طعن
گفتمش از کرم صدر جهان جوي پناه
خواجه عالم عادل که ز ابر کف او
از گل شوره برويد گل و از خار گياه
آنکه از جودويت اين غم جانکاه رسيد
خواهدت باز رهانيد ز طعن جانکاه
زبده زمره دانش و سر ارباب کرم
آنکه بار کرمش پشت فلک کرده دوتاه
آنکه زان سيل که از ابر نوالش خيزد
نگذرد گر همه چرخست شناور به شناه
فلکش بندگي جاه کند با رفعت
خردش پيروي راي کند بي اکراه
آن که وصف دل او شد بضيا نور قلوب
آنکه خاک در او شد ز شرف زيب جباه
خنده بر باغ بهشت زند از نکهت خلق
طعنه بر اوج سپهرش زند از رفعت جاه
بويي از خلق وي افزود تبت رارتبت
حشوي از جاه وي افراخت فلک را خرگاه
اي که بگذاشته دعوي بر جود تو سحاب
اينک اين دست در افشانت بر اين نکته گواه
اندر آن بزم ک قدر تو بود صدر نشين
چرخ را جاي نشستن نبود جز درگاه
انوري ديد به خواب آنکه جلال الوزرا
چل درم داد سپيدش پي هندوي سياه
خواب ناديده و ناگفته به من لطف تو داد
آن کنيزي که شبيهش نبود از اشباه
شکوه يي گر به زبان رفت در آغاز سخن
بر زبان اين سخنان نيز رود گاه به گاه
با من ار چرخ به کينست تويي بر سر مهر
کم مباد از سر من لطف تو و سايه شاه
سرورا حاسدم از رشک به حسرت گويد
به سخن در نسرشتست کسي مهر گياه
شعر چندان و نه چندانکه تو خواهي زر و سيم
اين چه جادوست که برخاست از ايران ناگاه
اين نه جادوست خداوندا کاين شاعري است
کس چنين در نتوان سفت مرا زين چه گناه
شفقت شاه فزاينده و انصاف توام
حاسدم گو تن ازين درد به بيهوده بکاه
بهر اثبات خداوند و پي نفي شريک
لا اله است همي تا بسر الاالله
دست اين حادثه از دامن اقبال تو دور
داردت از همه آفاق خداوند نگاه
تا جز افواه سخن را نبود جاي عبور
به جز از ذکر جميلت نبود درافواه