در مدح شاهنشاه اسلام پناه ناصرالدين شاه خلدالله ملکه و اقباله گويد

باز سر سبز شد زمين ز گياه
همچو اقبال ناصرالدين شاه
سروها گرد سرخ گل گويي
گرد سلطان ستاده اند سپاه
خاک خرم تر از هواي بهشت
باد مشکين تر از شمال هراه
ابر پاشيده بر دمن لؤلؤ
باد گسترده در چمن ديباه
تخت کاووس گشته آن ز گهر
تاج طاووس گشته اين ز گياه
همه شير سپيد بارد ابر
که چو پستان زنگي است سياه
کشتيي از بخار را ماند
کش بود پشت باد لنگرگاه
اندرين فصل يار کيست مرا
جانفزا عمر بخش انده کاه
ملک العرش دلبران به جمال
ملک الموت عاشقان به نگاه
رخ رخشان او ميان دو زلف
چون ثوابي ميانه دو گناه
يا نه گويي به نزد يک قيصر
دو نجاشي نموده پشت دوتاه
تا بر او چون منيژه دل بستم
گشت افراسياب دل آگاه
دلم اندر چه زنخدانش
همچو بيژن فکند ليک آن ماه
رستمي کرد و با کمند دو زلف
چون ثوابي ميانه دو گناه
گاه مستي اگرچه مي بوسم
لب او را به عنف خواه مخواه
ليک خود هم به ميل خاطر خويش
مي دهد بوسه نيز گاه به گاه
خاصه آن ساعتي که مي شنود
از لب من مديح شاهنشاه
ناصرالدين شه آفتاب ملوک
زينت ملک و زيب افسروگاه
زير فرمانش ملک تا ملکوت
شاکر خوانش پير تا برناه
سطوتش برق و آفرينش کشت
قدرتش کهربا و گيتي کاه
باد مهرش به هر زمين که وزد
زو دمد تا به حشر مهر گياه
بر نه افلاک گسترد سايه
هر کجا شوکتش زند خرگاه
دي خرد وصف ذات او مي گفت
که بزرگست و در جهان يکتاه
گفتم آيا توان نظيرش جست
کآفرينش بدو برند پناه
لب گزان گفت عقل من که خموش
وحده لااله الا الله
اي ترا خسروان هفت اقليم
دست برکش ستاده بر درگاه
خلق را پيش از آفرينش روح
داغ مهر تو بود زيب جباه
صوت و حرف و کلام ناشده خلق
ذکر مدح تو بود در افواه
صف جيش تو از فراواني
از فراهان رسيده تا به فراه
بر جمال و جلال و شوکت تو
در و ديوار شاهدند و گواه
روز هيجا که در عروق زمين
بفسرد همچو خون مرده مياه
راه گردون شود بنفش از تيغ
کام گردان شود سياه از آه
همه صد جا ز هول بگريزند
تا نفس از گلو رسد به شفاه
دل گردان ز چاک پيراهن
برجهد چون ز باد بند قباه
تيغ بر روي هم کشند اقران
گرز بر فرق هم زنند اشباه
تو چو خورشيد چرخ وقت طلوع
از کمينگه برون شوي ناگاه
خنجري چون جحيم در کف دست
چهره يي چون بهشت زير کلاه
کوه و هامون ز هول حمله تو
پر شود از خروش واويلاه
از هراس سنان تو به سپهر
باز گردد شعاع مهر از راه
شير آن سان گريزد از سخطت
که ورا سرزنش کند روباه
تيغت آن يادگار عزراييل
ملک الموت يک جهان بدخواه
تا که بر عمر تو بيفزايد
عمر اعدات را کند کوتاه
ريزد آن قدر خون که چون ماهي
هفت گردون به خون کنند شناه
تو چو اسفنديار رويين تن
گرد کرده عنان اسب سياه
دشمن ديو خو چو ارجاسب
حالش از هيبت تو گشته تباه
اطلس سرخ دم به دم بافند
دشمنانت به خاک معرکه گاه
بسکه در خون خويشتن پس مرگ
دست و پا مي زنند چون جولاه
گر چه گيتي بر تو چيزي نيست
هم ز گيتي ترا فزايد جاه
صفر هم هيچ نيست ليک شود
سه از و سي و پنج ازو پنجاه
تا ندارند از ستايش حق
پارسايان پاک دين اکراه
تکيه بر هيچ پادشات مباد
جز به شاهي که نام اوست اله
تخت در زير و بخت در فرمان
نصر همدوش و عافيت همراه
فتحي از نو نموده روز به روز
ملکي از نو گشوده ماه به ماه