در ستايش شاهزاده مبرور فريدون ميرزاي فرمانفرما فرمايد

دوش چو بنهفت نو عروس ختن رو
شاهد زنگي گره گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعله آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلفش دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چين چين گره گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مويش چنانکه بوي به عنبر
تاب به رويش چنانکه رنگ به لؤلؤ
زلف پريشيده بر عذارش چو نانک
بال گشايد در آفتاب پرستو
چهره رخشنده از ميان دو زلفش
تافت بدانسان که گرد مه ز ترازو
يا نه تو گفتي به نزد خواجه رومي
ز ايمن و ايسر ستاده اند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستين ز طلعت نيکو
مانا نگذشت يک دو لمحه که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغداد گشت و مژگان دجله
رويش خوارزم گشت و ديده قراسو
در عوض مويه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت ديده مويه کرد ز هر مو
گشت بدانگونه موي موي که گفتي
در بن هر موي کرده تعبيه آمو
چهر سپيدش ز اشک چشم سياهش
ياد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش اي مه به جان من ز چه مويي
گفت ز بيداد شهريار جفا جو
گفتمش اي ترک ترک هذيان مي کن
خيز و صداعم مده و داعم مي گو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتي
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهي منه که به عهدش
باز گريزد ز کبک و شير ز راسو
طعن جفا بر شهي مزن که به دورش
بيضه نهد در کنام شاهين تيهو
گفت زماني زمام منع فروکش
دست ز تقليد نا صواب فروشو
ظلم فراتر ازين که شاه جهانم
ساخته رسوا به هر ديار و به هر کو
جور ازين بيش کاو ز درگه خويشم
نيک به چوگان قهر راند چون گو
سرو بود بر کنار جوي و من اينک
سروم و جاريست در کنار مراجو
گرچه به شه مايلم ازو بهراسم
اينت شگفتي اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اينت عجب کز وي استغيث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پي نخجير
آهو اگر بايد دو چشم من آهو
گو نچمد از قفاي گور به هر دشت
گو ندود در هواي کبک به هر سو
بهر گوزنان به دشت و که نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج کمان گو مخواه و زحمت بازو
گور و گوزنش منم به ديده و ديدار
گو منما در فراز و شيب تکاپو
گور کمند افکنم گوزن کمان کش
کبک قدح خواره ام تذرو سخنگو
گفتمش اي ترک حق به سوي تو بينم
چون تو بسي شاکي اند از ستم او
سيم کند ناله زر نمايد فرياد
بحر کند نوحه کان نمايد آهو
ليک ز روي ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند مي نگيرد آهو
ظلم چنين خوشتر از هزاران انصاف
درد چنين بهتر از هزاران دارو
شاه فريدون خدايگان جهانست
اوست که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دل افروز
ملک ببالد چو او به رخش جهان پو
حزمش مبرم تر از هزاران باره
رايش محکم تر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگيز خان شکسته به ياسا
پرده تيمور شه دريده به يرغو
تيغ تو هنگام وقعه کرد به دشمن
تير تو در وقت کينه کرد به بدگو
آنچه فرامرز يل نمود به سرخه
آنچه نريمان گو نمود به کاکو
اي که بنالد ز زخم گرز تو رستم
ويکه به مويد ز بيم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضيمران ببرد بو
رنگين گردد ز تاب روي تو محفل
مشکين گردد ز بوي خلق تو مشکو
بس که به مدحت رقم زدند دفاتر
قيمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن که بتابد
رويد از آن تا به حشر لاله خودرو
ابر عطايت به هر چمن که ببارد
خوشه خرما دمد ز شاخه ناژو
نقش تواني زدن بر آب به قدرت
کوه تواني ز جاي کند به نيرو
چرخ بود همچو بزم عيش تو هيهات
راغ و چمن دير و کعبه گلخن و مينو
يا چو ضميرت بود ستاره علي الله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مينو
شاخي گوهر دهد چو کلک تو نه کي
حاشا کلا چسان چگوهه کجا کو
عزم تو بر آب ريخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رايت
گو نکند خصم در بر تو هياهو
مرغ نيي کت بود هراس زمحندار
طفل نيي کت بود نهيب ز لؤلؤ
پيکر گردون شود ز تير تو غربال
سينه گردان شود ز تير تو ماشو
دادگرا تا مراست مدح تو آيين
بس که کنم سخره بر امامي و خواجو
خواجه خواجويم و امام امامي
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نيست شگفتي که همچو صيت نوالت
صيت کمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنيا چه هرزه درايي
رو که به درگاه شه کم از همه يي تو
مدحت خسرو چه گويي اين همه گستاخ
چرخ نيايد به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به گوش تا عجب آيد
واقعه اندروس و قصه هارو
خصم ز بأس تو بيند آنچه همي ديد
دولت مستعصم از نهيب هلاکو