در مدح نجفقلي ميرزاي والي پسر حسينعلي ميرزاي فرمانفرما فرمايد

اي ترک من اي مهر سپهرت شده هندو
شيرانت مسخر به يکي حمله آهو
آميخته با گفته شيرين تو شکر
اندوخته در حقه ياقوت تو لؤلؤ
هم بهره سرو آمده بيغاره از آن قد
هم پيشه مهر آمده شکرانه از آن رو
مي حسرت رخسار ترا مي خورد از رنگ
گل سرزنش لعل ترا مي کشد از بو
سنبل که شنيدست به جز زلف تو طرار
نرگس که شنيدست به جز چشم تو جادو
چون سرو قدت ديد به جا ماند از آن راه
چون لاله رخت ديد فروريخت از آن رو
مانند کنند آن خط سبز تو به سبزه
آن قوم که مينا نشناسند ز مينو
يک کفه به مه ماند و يک پله به ناهيد
با زهره بسنجند ترا گر به ترازو
در زير خم زلف تو خطت به چه ماند
طوطي که دهد پرورش پر پرستو
زخمي که زني در دهن شيرين درمان
دردي که دهي بر پر سيمرغش دارو
از ريختن خون کسان چاره نداري
ضحاکي و بر دوش تو مارت ز دو گيسو
باري بکن انديشه ز روزي که برآريم
بر شاه فريدون علم از جور تو يرغو
شهزاده آزاده منش والي والا
آن شاه ظفرمند عدو بند هنرجو
آن شاه که در معرکه هنگام جلادت
شير علمش جسته ز شير اجم آهو
سود هنر از رايش چون سود مه از مهر
عيش امل از طبعش چون عيش زن از شو
پاينده تر از سام سوارست به کينه
کوشنده تر از نيرم نيوست به نيرو
با صدمه گرزش چه گراز و چه گرازه
با فره برزش چه فرامرز و چه برزو
در مهد همي عهد ببستي بده و گير
با دايه همي دابه بجستي به تکاپو
خورشيد صفت يک تنه تازد چو به هيجا
خصم ار چه ستارست که پنهان شودش رو
ناموس نهد پهلوي کاموس کش آنجا
کايد ز خم خام ويش زور به پهلو
شاهينش ز گوهر بود از لعل و گهر ني
بر ماه نيفزود نه ماهوت و نه ماهو
ملکش پي آرامش خلقست يکي باغ
تيغش پي شادابي آن باغ يکي جو
زايزد رسدش بخت نه از تخت و نه از تاج
تا مي چکند نهر ز راوند و ز آمو
با حمله او خصم که و پاي ثباتش
روزن چه و پهناش چو دريا کند آشو
با صدمه قهرش چه بود بروي دشمن
با کوشش صرصر چه بود رشته ز تندو
با او چو درافکند اگر جان ببرد خصم
چندانکه زيان کرد دو چندان بودش رو
اي شاه تويي چشم به رخساره گيتي
کز چشم بد گيتي بادي تو به يک سو
در حزم چو پيراني و در رزم چو قارن
در بزم چو قاآني و در عزم هلاکو
حاجت نه به ملکت که به تو حاجت ملکست
آن ماشطه جويد که برآرد رخ نيکو
آن که خدا خواهد و آن جو که خدا داد
چون بخت خدا مي بود اي شاه خداجو
حق يارو نيا بخت و پدر ملک ترا بس
خوش دار تن و طبع نکودار دل و خو
دل را به خدا دار که پاينده جز او نيست
کو رايت اوکتاي و کجا حشمت منکو
شاها چو به نخجير تو از بنده کني ياد
اين بنده گرت ياد نيارد بود آهو
حاسد کند انديشه که اين ساحري صرف
کآهوش فرستند نه دراج و نه تيهو
آري مثلست اينکه حکيمان بسرودند
از پهلوي شيران به ضعيفان رسد آهو
اين تحفه شاهانه چو از شه به من آمد
بنشستم و بگذاشته سر بر سر زانو
از لجه خاطر به در آوردم در دم
غواص وش اين نظم که چون رشته لؤلؤ
اين شعر فرستادم و اميد قبولست
جز شعر چه آيد دگر از مرد سخنگو
تا کامروايي نه به عقلست و به تدبير
تا قلعه گشايي نه به زورست و به بازو
هم کامرواباش به تدبير و به فرهنگ
هم قلعه گشا باش به بازوي و به نيرو