در مدح پادشاه خلد آشيان محمد شاه مغفور طاب الله ثراه فرمايد

الحمد که آمد ز سفر موکب خسرو
وز موکب او کوکب دين يافته پرتو
از هر لب پژمرده به يمن قدم شاه
در هر دل افسرده به فر رخ خسرو
برخاست به جاي دم ناخوش نفس خوش
بنشست به جاي غم ديرين طرب نو
اينک چو سحابست هوا حامله رعد
از ناله زنبوره و آواي شواشو
سنجاب به دوش فلک از گرد عساکر
سيماب به گوش ملک از بانگ روا رو
آمد ملکي کز فزع کرد سپاهش
در چشمه خورشيد سراسيمه شود ضو
داراي جوانبخت محمد شه غازي
شاهي که سمندش چو خيالست سبکرو
در چنبر چوگانش فلک همچو يکي گوي
در ساحت ميدانش زمين همچو يکي گو
چون بر سر او رنگ نهد پاي چو جمشيد
چون از بر شبرنگ کند جاي چو خسرو
گنجي شود از جودش هر سايل و مسکين
مرغي شود از تيرش هر ترکش و پهلو
اي خسته صمصام تو هر پيل تني يل
اي بسته فتراک تو هر تيغ زني گو
رخش تو بني عم براقست ازيراک
ميدان همي از چرخ کند گاه تک و دو
چون رفرف اگر بر زبر عرش نهد گام
مهماز زند قدر تو بازش که همي دو
آتش زده خشم تو به معموره عالم
زانگونه که ناپليون در خطه مسکو
با بخت عدو بخت تو گويد به تمسخر
بيدارم و مي دارم من پاس تو به غنو
گلزار سماحت شده در عهد تو بيخار
فاليز عدالت شده از جهد تو بي خو
تو مهر جهانباني از آن سايل جودت
دامانش چو کان آمده از جود تو محشو
وقتي شرر دوزخ مي کرد صدايي
قهر تو بدو گفت يکي گوي و دو بشنو
جاه و خطر آنجاست که بخت تو برد رخت
فتح و ظفر آنجاست که کوي تو کند غو
خالي شود ار ساحت دنيا ز تر و خشک
حالي بلآلي کندش جود تو مملو
از کينه و پرخاش عدو نيست ترا باک
مه را چه هراس از سگ و آن حمله عوعو
هم پيل بنهراسد اگر پشه کند بانگ
هم شير نينديشد اگر گربه کند مو
خودروي بود خصم تو در مزرع هستي
اي شاه بدان خنجر چون داسش بدرو
نه بذل ترا واهمه نفي لن ولا
نه جود ترا وسوسه شرط ان ولو
گر گندم ذات تو در آن خوشه نبستي
کس حاصل هستي نخريدي به يکي جو
در قالب بي روح عدو دهر دمد دم
چون نافه که از جهل گرايد به سوي بو
اجرام بر راي تو چون ذره بر مهر
افلاک بر قدر تو چون قطره بر زو
در سايه قدر تو اگر ماه و اگر مهر
در پايه صدر تو اگر زاب و اگر زو
تا نفس بنالد چو خطا گردد اميد
تا طبع ببالد چو روا گردد مدعو
نالنده عدويت ز خطا ديدن مسؤول
بالنده حبيبت ز روا گشتن مرجو
تا ديبه ز روم آيدو سنجاب ز بلغار
تا نافه ز چين خيزد و کافور ز جوجو
عز و شرف از ماهيت قدر تو خيزد
زانسان که ز گل بوي و ز مي رنگ و ز مه تو
بي غره اقبال تو شامي نشود صبح
بي طره اعلام تو صبحي نشود شو
تا بخت تو برنا بود و تخت تو برپا
اي شاه به داد و دهش و نيکي بگرو
از امر قدر در کنف حفظ خداپوي
با حکم قضا معتکف کاخ رضا شو
قاآني صد شکر که رستيم ز اندوه
والحمد که آمد ز سفر موکب خسرو