در مدح محمد شاه غازي انارالله برهانه گويد

ماه دو هفت سال من آن يار نازنين
هر هفت کرده آمد يک هفته پيش ازين
پي خسته دم گسسته کمر بسته بي قرار
مي خورده ره سپرده عرق کرده خشمگين
برجستم و دويدم و پرسيدمش خبر
بنشستم و نشاندم و بوسيدمش جبين
کاخر چگونه يي چه شدت سرگذشت چيست
چوني چه روي داده چرايي دژم چنين
گفت اين زمان مجال سخن نيست رو بهل
ميناي مي به جيب و بکش رخش زير زين
رفتم به جيب شيشه نهفتم وز آن سپس
زين برزدم به کوهه آن رخش بي قرين
بگرفتمش رکاب و به زين برنشست و گفت
ايدون رديف من شو و بر اسب برنشين
بي منت رکاب ز پي برنشستمش
چون از پس فريشته پتياره لعين
بيرون شديم هردو ز دروازه سوي دشت
دشتي درو کشيده سراپرده فرودين
بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز
قمري گشوده زمزمه ز آواي دلنشين
در مغز عقل لخلخه از بوي ضيمران
بر دست روح آينه از برگ ياسمين
گفتي به سحر تعبيه کردست نوبهار
در چنگ مرغ زمزمه چنگ رامتين
صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب
بستان بهشت و برکه درو جوي انگبين
خيري به مرغزار پراکنده زر ناب
سنبل به جويبار پريشيده مشک چين
رفتيم تا کناره کشتي که سنبلش
ديباچه مي نوشت ز گيسوي حور عين
گفتم بتا هواي که داري کجا روي
بنگر بر اين چمن که بهشتي بود برين
خنديد و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد
زد دست وز دو زلف مسلسل گشود چين
هي خنده زد چو کبک خرامان به کوهسار
هي نعره زد چو شير دژ آگاه در عرين
خواندم وان يکاد و دميدم به گرد او
بيم آمدم که ديو زدش راه عقل و دين
گفتم چه حالتست الا يا پري رخا
مانا ترا نهفته پري بود در کمين
با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد
کايدون کجاست باده بده يک دو ساتکين
ناخورده ميي به جان تو گر پاسخ آورم
مي ده که هرچه بخت گمان کرد شد يقين
مينا و جام را به در آوردم از بغل
هي هي چه باده داروي يک خانمان حزين
خورديم از آن ميي که جز او نيست يادگار
ما را ز روزگار نياگان آتبين
زان مي که گر برابر آبستني نهند
پا کوبد از نشاط به زهدان او جنين
ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد
کايد زري به فارس شهنشاه راستين
اين گفت و اسب راند و من از وجد اين خبر
گاه از يسار او متمايل گه از يمين
گه بر هوا فکندم از شوق طيلسان
گه در بدن دريدم از وجد پوستين
گاه از در ملاعبه بوسيدمش ذقن
گاه از در مداعبه بربودمش ز زين
گاه از سماع و رقص چو طفلان به هاي و هوي
گاه از نشاط و وجد چو مستان به هان و هين
گاهي خميروار به ماليدمش بغل
گاهي فطيروار بيفشردمش سرين
ديوانه وار گه زدمش لطمه بر قفا
شوريده وار گه زدمش بوسه بر جبين
بوسيدمش گهي ز قفا روي سيمگون
بوييدمش گهي ز وفا موي عنبرين
در بر کشيده پيکر آن ترک سيمتن
در کف گرفته غبغب آن شوخ ساتگين
گاهش زنخ گرفتم و بوييدمش غبب
و او نعره زد که دور شو اي دزد خوشه چين
گه دادمي به حقه سيمين او فشار
کاي سيمتن خموش که خازن بود امين
او گه به عشوه گفت که اي شاعرک بس است
تا کي ملاعبه با يار نازنين
شوخي مکن که شوخي دل را کند نژند
طيبت مکن که طيبت جان را کند غمين
عقلت مگر شميد که مجنون شدي چنان
هوشت مگر رميد که بي خود شدي چنين
ما هردو در ملاعبه وان رخش ره نورد
گفتي مگر به جنبش بادي بود به زين
چالاک تر ز برق و مشمرتر از خيال
آماده تر ز وهم و مهياتر از يقين
از بس دونده باد به يال اندرش نهان
از بس جننده برق به نعل اندرش مکين
کف از لبش چکيده چو آويزهاي در
کوه از سمش کفيده چو دندان هاي سين
گاهش ز خوي بدن شده پر لؤلؤ عدن
گاهش ز کف دهن شده پر گوهر ثمين
گه شد به بيشه يي که زمين پيش او فلک
گه شد به پشته يي که فلک پيش او زمين
بس رودها نبشت به پهناي روزگار
ليکن بسي شگرف تر از وهم دوربين
وز تيغ ها گذشت به باريکي صراط
ليکن بسي درازتر از روز واپسين
ناگه برآمد ابري و باريد آنچنانک
گفتي ذخيره دارد دريا در آستين
اين طرفه تر که شب شد و ظلمات نيستي
گفتي به گرد هستي حصني کشد حصين
گفتم بتا بيا که بمانيم و صبحگاه
رانيم تا که باز برآيد شب از کمين
گفتا تبارک الله ازاين راي و اين خرد
وين کار و اين کفايت و اين يار و اين معين
بالله که تير بارد اگر بر سرم ز چرخ
بالله که تيغ رويد اگر در رهم ز طين
نه نان خورم نه آب نه راحت کنم نه خواب
رانم به کوه و جوي و جرو رود و پارگين
روزي دو بسپرم ره و آنگاه بسترم
رنج سفر ز درگه داراي جم نگين
شاهنشه زمانه محمد شه آنکه هست
آثار فرخش همه در خورد آفرين
عفوش نپرسد ار ز کسي بنگرد خلاف
شاهين نترسد ار مگسي برکشد طنين
در چشم مي نيايد خصمش ز بس نزار
در هم مي نگنجد بختش ز بس سمين
پروانه ييست قدرتش از قدرت خداي
ديباچه ييست هستيش از هستي آفرين
رايش به چرخ بينش مهري بود منير
شخصش در آفرينش رکني بود رکين
آثار او مهذب و اخلاق او نکو
رايات او مظفر و آيات او مبين
بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر
از يمن او چه سد سکندر شود متين
برآب شور بحر کند جودش ار گذر
از فيض او چو چشمه کوثر شود معين
از سير صبح و شام بود عزم او بدل
از نور مهر و ماه بود راي او عجين
اي چاکري ز فوج نظامت فراسياب
وي کهتري ز خيل سپاهت سبکتکين
طوقيست نعل رخش تو برگردن ينال
تاجيست خاک راه تو بر تارک تکين
موهوب تست هرچه به جان ها بود هنر
منهوب تست هرچه به کانها بود دفين
راي تو حل و عقد زمين را بود ضمان
حکم تو نشر و طي زمان را بود ضمين
آبستنند مهر ترا در رحم بنات
آماده اند حکم ترا در شکم بنين
رمح ترا برزم لقب کاشف القلوب
تيغ ترا به جنگ صف قاطع الوتين
خندد امل چو کلک تو گريد به گاه مهر
گريد اجل چو تيغ تو خندد به روز کين
آني ز روز بخت تو در بايه شهور
روزي ز ماه عمر تو سرمايه سنين
هرجا که آفتيست به خصم تو مي رسد
چون در عبارت عربي بر حروف لين
هوش عدو شميده ز شمشيرت آنچنانک
در گوش او علامت شين است حرف شين
شاها سه ساله دوريم از آستان تو
سودي نداشت جز دو جهان ناله و انين
حنانه وار شد تنم از ناله همچو نال
وز دوري دو تن من و حنانه در حنين
آن از محمد عرب آن ماه راستان
من از محمد عجم آن شاه راستين
حنانه را نواخت به الطاف خود رسول
تا در بهشت تازه نهالي شود رزين
من نيز سبر کرده شاه ار شوم رواست
در آستان شه که بهشتيست دلنشين
قاآنيا سخن به درازا کشيد سخت
ترسم کزين ملول شود خسرو گزين
تا از زمان اثر بود و از مکان خبر
شاه زمين به تخت خلافت بود مکين