وله في المديحه

عيدست و آن ابرو کمان دلدادگان را در کمين
هم پيش تيغش دل نشان هم پيش تيرش دلنشين
عيدست و آن سيمين بدن هرگه چمان اندر چمن
از جلوه رشک نارون از چهره شرم ياسمين
عيدست و پوشد بر شنح جوشن ز موج مي قدح
کايد بامداد فرح با غازيان غم به کين
بر دامن خاک از نخست هر خس که کردي جاي چست
قصاروش يکباره شست از آب باران فرودين
محبوس بهشتي دلگشا مي کوثري انده زدا
پيمانه نوشان اتقيا غلمان عذاران حور عين
از ساعد و سيب ذقن ساق و سرين سيمتن
وز سينه و سر ماه من گسترده خوان هفت سين
رامشگر از آهنگ شد غوغا فکن در چار حد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتين
مي زاهدي فرخنده خو روشن رواني سرخ رو
چون چله داران در سبو تسبيح خوان يک اربعين
مينا کليمي پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بيضا نما از آستين
ني رشک عيسي از نفس جانبخش موتي از نفس
بر بط مسيحا از نفس بزمش سپهر چارمين
غم گشته صبح کاذبي و اندوه نجم غاربي
صهبا شهاب ثاقبي وان هردو شيطان لعين
گر آب حيوان در جهان مغرب زمينش شد مکان
مي آب حيوانست و هان در مشرق مينا مکين
مينا چو طفلي ساده رو کش گريه گيرد در گلو
هرگه که قلاشان کودستي کشندش بر سرين
دف کودکي منکر صدا دف زن اديبي خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحني حزين
گردون بساطي ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستين
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهريار
گردان کردان از يسار ميران اتراک از يمين
از هر کران افکنده بال رادان کيخسرو همال
هريک به شوکت چون ينال هريک به مکنت چون تکين
يکسو امين الملک راد هم نيک زي هم نيکزاد
هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امين
يکسو وزير خضر راي عيسي دم و هارون لقا
موسي صفت معجز نماي از خامه سحر آفرين
اندر رزانت بس فريد اندر حصانت بس وحيد
سدي که چون رايش سديدحصني که چون حزمش حصين
کلکش که خضري نيک ذات پويان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حيات از نقش الفاظ متين
گر چشم خشمش بر نعيم ور روي لطفش بر جحيم
آن اخگرش در يتيم اين سلسبيلش پارگين
وز يک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساينده بر کيوان کله از فر اقبال گزين
با چهر همچون مهر او دارا به ايما رازگو
اين رازگو آن رازجو اين نازکش آن نازنين
راوي ستاده پيش صف اشعار قاآني به کف
گوهر فشان همچون صدف در مدح داراي مهين
هم صاحب تاج و کمر هم چاره ساز خير و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طين
کند آوران و ترک جان شصتش چو يازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بيلک قرين
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند ديو زاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادي خشمگين
خونريز تيغش را اجل نعم المعين بئس البدل
منحوس خصمش را زحل نعم البدل بئس المعين
بيني نهنگي صف شکن در موج دريا غوطه زن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنين
بر دعوي اقبال و فر بختش گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر راياتش آيات مبين
چون درع رومي در برش چون خود چيني بر سرش
خاقان و قيصر بر درش تاج آورند از روم و چين
بر پشت رخش تيزتک مهريست تابان بر فلک
بر کوهه فولاد رگ کوهيست بر باد وزين
هم مور تيغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زين پيکر دشمن نزار زان بازوي دولت سمين
راند چو هندي اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سرايد مرحبا مردانش گويند آفرين
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وي هزاران ساله راه تا پايه چرخ برين
از نام شمشيرش چنان آسيمه خصم بي نشان
کز دل کند بدرود جان هرگه نيوشد حرف شين
اين کاخ تو رشک بهشت از خشت جاويدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمين
آنانکه خصمت را دليل قهرت نماند جز قتيل
از صلب بابکشان سبيل از ناف مامکشان جنين
لفظ تو را خواندم گهر شد خيره بر رويم قدر
کاي خيره سر بر من نگر کاي تيره دل زي من ببين
دري که تابان تر ز مه سازي شبيهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود ميان آن و اين
هر کاو ترا گرديد ضد کم زد وفاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معين
اي کت ز والا گوهري گرديده چرخ چنبري
چون حلقه انگشتري گردان در انگشت کهين
طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا
از خاک سازد کيميا از حنظل آرد انگبين
اي شاه قاآني منم فردوسي ثاني منم
آزرم خاقاني منم از فکرت وراي رزين
تا چون تو شاهي را ثنا گويم ز جان صبح و مسا
کت چاکري غزني خدا کت بنده يي طغرلتکين
شايد که شويد انوري ديباچه دانشوري
بايد که سايد عنصري بر پشت پاي من جبين
تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزي از ماهت شهور هر ماهي از سالت سنين