في المديحة

حبذا تشريف شاهنشاه دريا آستين
مرحبا اندام جان افروز صدر راستين
لوحش الله خلعتي بر يک فلک شوکت محيط
مرحبا الله پيکري با يک جهان رحمت عجين
خلعتي تهليل گو از حيرتش مهر منير
پيکري تسبيح خوان از عزتش چرخ برين
خلعتي رايات نورش بر يمين و بر يسار
پيکري آيات مجدش بر يسار و بر يمين
خلعتي کز بس ضيابر آفتاب آرد شکست
پيکري کز بس بهابر آسمان نازد زمين
خلعتي خورشيدوار آرايش ملک جهان
پيکري طوبي صفت پيرايه خلد برين
خلعتي از نور او بدر فروزان شرمسار
پيکري از نور او مهر درخشان شرمگين
خلعتي از رشک ار در پيکر ناهيد تاب
پيکري از تاب او بر چهره خورشيد چين
خلعتي ار فرهي خجلت ده بدر منير
پيکري از روشني رونق بر در ثمين
خلعتي نه حجتي از رحمت پروردگار
پيکري نه آيتي از قدرت جان آفرين
خلعتي نه سايه يي از شهپر روح القدس
پيکري نه مايه يي از طينت روح الامين
خلعتي کش پيکري شايسته شايد آنچنان
پيکري کش خلعتي بايسته بايد اين چنين
خلعت شاهنشه گيهان فريدون جهان
پيکر فرمانده کشور منوچهر مهين
داور اقليم جم فرمانده ملک عجم
غوث ملت کهف دولت صدر دنيا بدر دين
هرکجا بادي ز خشمش مهرگان در مهرگان
هر کجا ذکري ز لطفش فرودين در فرودين
از هراسش يک جهان دشمن نفير اندر نفير
از نهيبش يک زمين لشکر حنين اندر حنين
از قدش وصفي خيابان در خيابان نارون
از رخش مدحي گلستان در گلستان ياسمين
موکبش در دشت هيجا چون کمان اندر کمان
لشکرش در روز غوغا چون کمين اندر کمين
قيروان تا قيروان ترکان غريو اندر غريو
باختر تا باختر گردان انين اندر انين
بسته خم کمندش در وغا يال ينال
خسته نوک پرندش روز کين ترگ تکين
گرز او در چنگ او البرز در بحر محيط
برز او بر خنگ او الوند بر باد بزين
با خطابش صبح صادق تابد از شام سياه
با عتابش نار سوزان خيزد از ماء معين
هر کجا شستش به تير دال پريابد قران
هرکجا دستش به تيغ جان شکر گردد قرين
در فلک از سهم گردد چون سها پنهان سهيل
در رحم از بيم گردد چون جرس نالان جنين
خاک راهش مر قمر را در فلک خاک عذار
داغ مهرش مر جبين را در رحم نقش جبين
ني به غير از سيم و زر يک تن در ايامش ملول
ني به غير از بحر و کان يک دل در ايامش حزين
چون به خشم آيد نمايد قهر جان فرساي او
بيش از جدوار و نيش از نوش و زهر از انگبين
قدر او قصري رفيع و حزم او حصني منيع
جاه او ملکي وسيع و فکر او سوري متين
مهر از آن بر گنبد خاکستري دارد مقام
کاو همي از شرم رايش گشته خاکستر نشين
گر پناهد حاسد از خشمش به صد حصن بلند
ور گريزد دشمن از قهرش به صد سور رزين
از کمندش سر نيارد تافت در ميدان رزم
از پرندش جان نخواهد برد در مضمار کين
مي نبخشد نفع در دفع اجل سد سديد
مي ندارد سود در طرد قضا حصن حصين
داد بخشاد او را اي آنکه افتد روز جنگ
از غريو کوست اندر گنبد گردان طنين
صدره بخت ترا بي جاده خورشيد گوي
خاتم قدر ترا فيروزه گردون نگين
مر به شکر آنکه شد از يمن بخت آراسته
قامت موزونت از تشريف شاه راستين
ز اقتضاي جود عام وز اختصاص لطف خاص
هم به تشريفي رهي را مي توان کردن رهين
خلعت را زيب تن سازند خلق از فخر و من
سازمش تعويذ جان از هول روز واپسين
تا که راز سرمدي را درک نتواند گمان
تا که ذات ايزدي را فهم نتواند يقين
آني از ساعات عمرت هرچه در گيتي شهور
روزي از ايام بختت هرچه در عالم سنين
خوش بود خاصه فصل فروردين
باده تلخ و بوسه شيرين
بوسه گرم کز حلاوت آن
يک طبق انگبين چکد به زمين
باده تلخ کز حرارت او
مور گيرد مزاج شير عرين
گر تو گويي کدام ازين دو بهست
گويمت هردو به همان و همين
آن يک از دست گلرخي زيبا
وين يک از لعل شاهدي نوشين
خاصه چون ترک پاکدامن من
مهوشي دلکشي درست آيين
سيم خد سرو قد فرشته همال
مشک مو ماهرو ستاره جبين
بدل سرمه در دو چشمش ناز
عوض شانه در دو زلفش چين
باد در زلفکانش حلقه شمار
ناز در چشمکانش گوشه نشين
سنبلش را ز ارغوان بستر
سوسنش را ز ضيمران بالين
بسته بر مژه چنگل شهباز
هشته در طره پنجه شاهين
رشته يي را لقب نهاده ميان
پشته يي را صفت نهاده سرين
علم جرالثقيل داند از آنک
بسته کوهي چنان به موي چنين
ساق او ماهي سقنقورست
که تقاضا کند بدو عنين
از جبينش اگر سؤال کني
علم الله يک طبق نسرين
صبح هنگام آنکه باد سحر
غم زدايد ز سين هاي حزين
ترکم از ره رسيد خنداخند
با تني پاي تا به سر تمکين
گفت چونستي السلام عليک
اي ترا عون کردگار معين
جستم از جاي و گفتمش به جواب
و عليک السلام فخرالدين
گفت قاآنيا به گيسوي من
شعر بافي مکن بهل تضمين
باده پيش آر از آنکه در گذرد
عيش نوروز و جشن فروردين
يکي از حجره سوي باغ بچم
يکي از غرقه سوي راغ ببين
عوض سبزه بر چمن گويي
زلف و گيسو گشاده حورالعين
زان ميم ده که کور اگر نوشد
بيند از ري حصار قسطنطين
باده يي کز نسيم او تا حشر
کوه و صحرا شود عبير آگين
ور به آبستني بنوشاني
مي برقصد به بچه دانش جنين
قصه کوتاه از آن ميش دادم
که برد روح را به عليين
خورد چندانکه پيکرش ز نشاط
متمايل شد از يسار و يمين
نازهايي که شرم پنهان داشت
جنبشي کرد کم کمک ز کمين
ناگه از جاي جست و بيرون ريخت
از کله زلف و کاکل مشکين
وان گران کوه را که مي داني
گاه بالا فکند و گه پايين
متفاوت نمود گردش او
چون در آفاق سير چرخ برين
آسيا وار گه نمودي سير
چون فلک در اراضي تسعين
گفتئي گردشش چو گردش چرخ
نگسلد تا به روز باز پسين
من به نظاره تا سرينش را
به قياس نظر کنم تخمين
عقل آهسته گفت در گوشم
نقب بيجا مبر به حصن حصين
گفتم اي ترک رقص تا کي و چند
بوسه يي با گلاب و قند عجين
بوسه يي ده که از دهان به گلو
عذب و آسان رود چو ماء معين
بوسه يي ده که شهد ازو بچکد
کام را چون شکر کند شيرين
به شکر خنده گفت قاآني
در بهار اين قدر مکن تسخين
گفتم اي ترک وقت طيبت نيست
با کم و کيف بوسه کن تعيين
چند بوسم دهي بفرما هان
بچه نسبت دهي بياور هين
رخ ترش کرد کاين دليري تو
هان و هان از کجاست اي مسکين
گفتمش زانکه مادح ملکم
روز و شب سال و ماه صبح و پسين
غبغب خويش را گرفت به مشت
شرمگين گفت کاي خجسته قرين
به زنخدان من بخور سوگند
که نگويي به ترک من پس ازين
تا ز بهر دوام دولت شاه
تو نمايي دعا و من آمين
شاه گيتي ستان محمدشاه
که جهانش بود به زير نگين
خصم او همچو تيغ اوست نزار
گرز او همچو بخت اوست سمين
عدل او عرق ظلم را نشتر
خشم او چشم خصم را زوبين
عهد او چون اساس شرع قويم
عدل او چون قياس عقل متين
سايه دستش ار به کوه افتد
سنگ گيرد بهاي در ثمين
نفخه خلقش ار به دشت وزد
خاک يابد نسيم نافه چين
رايت قدر او چو چرخ بلند
آيت جاه او چو مهر مبين
عقل در گوش او گشايد راز
که ازو خوبتر نديد امين
جان به بازوي او خورد سوگند
که ازين سخت تر نيافت يمين
ناصر ملتست و کاسر کفر
ماحي بدعتست و حامي دين
فتح در ره ستاده دست بکش
تا که او برجهد به خانه زين
مرگ در ره نشسته گوش به حکم
تا کي او در شود به عرصه کين
زهره جو دهره اش ز قلب قباد
تشنه لب دشنه اش به کين تکين
شعله يي کز حسام او خيزد
ندهد آب قلزمش تسکين
شبهتي کز خلاف او زايد
نکند عقل کاملش تبيين
علم در عهد او بود رايج
چون شب جمعه سوره يس
خبر عدل او چنان مشهور
که در آفاق غزوه صفين
خسروا اي که بر مخالف تو
وحش و طير جهان کند نفرين
بشکفد خاطر از عنايت تو
چون ضمير سخنور از تحسين
بسفرد پيکر از مهابت تو
چون روان منافق از تهجين
باره يي چون حصار دولت تو
در دو گيتي نيافتند رزين
بقعه يي چون بناي شوکت تو
در دو گيهان نساختند متين
رخنه افتد به کوه از سخطت
چون ز نوک قلم به مده سين
بشکفد تا شکوفه در نيسان
بفسرد تا بنفشه در تشرين
باد مقصور مدت تو شهور
باد محصور دولت تو سنين