وله في المديحة

صبح بر آمد به کوه مهر رخشان
چرخ تهي گشت از کواکب رخشان
يوسف بيضا برآمد از چه خاور
صبح زليخا صفت دريد گريبان
جاده ظلمات شب رسيده به آخر
گشت سحرگه پديد چشمه حيوان
چرخ برآورد ز آستين يد بيضا
از در اعجاز همچو موسي عمران
همچو فريدون بکين بيور ظلمت
چرخ ز خور برفراشت اختر کاوان
شب چو شماساس راند رخش عزيمت
قارن روزش شکافت سينه به پيکان
نير اعظم کشيد تيغ چو رستم
ديو شب از هيبتش گريخت چو اکوان
زال خور از ناوک شعاع فلک را
خون ز شفق برگشاد همچو خروزان
خور چو گروي زره سياوش مه را
بهر بريدن گرفت گوي زنخدان
بيژن خورشيد در کنابد گيتي
پهلو شب را فکند خوار چو هومان
مهر برآمد به کوهسار چو گودرز
گرد فلک زو ستوه گشت چو پيران
گيو خور از روي کين نژاد فلک را
چاک زد از تيغ نور غيبه خفتان
ماه به ناوردگاه چرخ ز خورشيد
گشت چو رهام ز اشکبوس گريزان
مهر منور خروج کرد ز خاور
بر صفت کاوه از ديار سپاهان
ديده اسفنديار ماه برآورد
رستم مهر از گزينه بيلک پران
رايت گشتاسب سحر چو عيان شد
مجمره زردهشت گشت فروزان
مهر فرامرزوار سرخه مه را
بر دم حنجر نهاد خنجر بران
يک تنه زد مهر بر سپاه کواکب
چون شه غازي جريده بر صف افغان
شاه سکندر حسب امير جهانگير
خسرو دارا نسب خديو جهانبان
خط به قاقوس داد و دايره عدل
چرخ سخا قطب جود و مرکز احسان
ماحي آثار کفر و حامي ملت
روي ظفر پشت دين و قوت ايمان
مير بهادر لقب حسن شه غازي
شير قوي پنجه کلب شاه خراسان
آنکه بدرد به تيغ تارک قيصر
وانکه بکوبد به گرز پيکر خاقان
آنکه ببخشد کمينه سايل کويش
آنچه به بحرست از لآلي و مرجان
منتظم از لطف اوست ساحت جنت
مشتعل از قهر اوست آتش نيران
اي دل رمحت به جسم گردان جايع
وي دم تيغت به خون نيوان عطشان
از تو گريزان به جنگ قارن کاوه
وز تو هراسان به رزم رستم دستان
فر فريدوني از جلال تو ظاهر
چهر منوچهري از جمال تو تابان
دست تو برهان بذل و حجت جودست
باش که برهان دگر نيارد برهان
راي منير تو جام جم بود ايراک
راز دو عالم به پيش اوست نمايان
حشمت شخص توني ز نقش نگينست
اينت عيان نقش برتري ز سليمان
سطوت نيرم برت چو صورت بر سنگ
صولت رستم برت چو نقش بر ايوان
جز تو که بر رخش باد سير برآيي
ديده کسي پيل را به کوهه يکران
جز تو که در برکني به عرصه هيجا
ديده کسي شير نر بپوشد خفتان
کشتن موري به نزد مهر تو مشکل
قتل جهاني به پيش قهر تو آسان
جز دل و دست تو در انارت و بخشش
کس نشنيدست زير گنبد گردان
عالم عالم ضيا ز يک دل روشن
دريا دريا گهر ز يک کف باران
نزد تو ننگست ذکر نام ارسطو
پيش تو عارست نقل حکمت لقمان
بخت تو مامک بود سپهر چو کودک
زانکه کند سر به ذيل لطفت پنهان
ابر عطا را چرا چو دست تو دانم
از چه به وي افترا ببندم و بهتان
مهر فلک را چرا چو راي تو خوانم
از چه دهم نسبت کمال به نقصان
گر نبرد بد کنش نماز تو شايد
ني تو ز آدم کمي و او نه ز شيطان
روز وغا کز غبار سم تکاور
چرخ کند تن نهان به جامه قطران
عرصه ميدان شود چو عرصه شطرنج
بيدق نصرت ز هر کرانه به جولان
پيل تنان بر فراز اسب چو فرزين
از همه جانب همي دوند هراسان
چون تو رخ آري شها به عرصه ناورد
گشت کنان گوي را به حمله چوگان
مات شود از هراس تيغ تو در رزم
رستم و گودرز و گيو و سلم و نريمان
تيغ تو برقست و جان اعدا خرمن
گرز تو پتکست و ترگ خصمان سندان
ويحک آن مرغ جان شکار چه باشد
کش نبود طعمه در جهان بجز از جان
راستي آرد پديد چون دل عاشق
گرچه بس کج ترست زابروي جانان
همچو هلالست ليک مي نپذيرد
چون مه نو هر مهي زيادت و نقصان
دايه گردون بود به سال و نباشد
بر صفت طفل شيرخوارش دندان
گرچه ز گوهر بود به گونه الماس
ليک شود دست ازو چو کوه بدخشان
ور چه بسي جامهاي جان که ستاند
باز هنوزش بدن نمايد عريان
هست چو گردون پر از ستاره وليکن
نيست چو گردون به اختيارش دوران
هست چو دريا پر از لآلي ليکن
نيست چو دريا به دست بادش طوفان
گردان گردد ولي به دست جهاندار
طوفان آرد ولي به سعي جهانبان
بسکه به نيروي شهريار فشاند
خون يلان را ز تن به ساحت ميدان
سرخي خون بر زمين نمايد چونانک
برقع چيني به چهر خاور سلطان
ساره هاجر خصال رابعه دهر
مريم زهرا صفت خديجه دوران
حسرت قيدافه همنشين سکندر
غيرت تهمينه دخت شاه سمنگان
حوا چون خوانمش به پاکي طينت
کاو ره آدم زد از وساوس شيطان
ساره چسان دانمش که خواري هاجر
جست همي از در حسادت و خذلان
هاجر کي گويمش که خدمت ساره
کرد پرستار وار روز و شب از جان
حور چسان دانمش که حور به جنت
باک ندارد ز همنشيني غلمان
جفت زليخا نخواهمش که زليخا
گشت سمر در هواي يوسف کنعان
گويمش آلان قوا وليک هر اسم
کاو به عبث حمل مي نيافت به گيهان
آسيه مي گفتمش به پاکي و عصمت
مريم مي خواندمش به پاکي دامان
بود اگر آن جدا ز صحبت فرعون
بود اگر اين بري ز تهمت ياران
بود فرنگيس اگر نبود فرنگيس
يار گله روز و شب به کوه و بيابان
بود منيژه اگر نبود منيژه
از پي دريوزه خوار مردم توران
بود فرانک اگر نبود فرانک
هر طرف از بيم بيوراسب گريزان
صد چو صفورا ورا مجاور درگه
صد چو کتايون ورا خدم شده سنان
بانوي بانو گشسب و غيرت گلچهر
حسرت زيب النسا و رشک پريجان
بهر سزاواريش سراي ملک را
شايد اگر جا دهد به گوشه ايوان
بانوي نوشابه شاه کشور بردع
خانم رودابه مام گرد سجستان
عصمت او ماوراي وصف سخنور
عفت او ماعداي مدح سخندان
تا که نيفتد نگاه عکس به رويش
عکسش ماند در آب آينه پنهان
همچو غلامان درش به حلقه طاعت
همچو کنيزان درش به خطه فرمان
زلفه و بله ليا و رحمه و راحيل
آسره و آمنه زيبده و اقران
فضه و ريحانه و حليمه و بلقيس
تحفه و شعوانه و حکيمه دوران
روشنک و ارنواز و زهره و ناهيد
حفصه و اقليميا عفيفه گيهان
شکر و شيرين و شهرناز و گل اندام
ليلي و پورک يگانه بانوي پوران
تالي معصومه از طهارت و عصمت
ثاني زيتونه در نقاوت و ايمان
غيرت ماه آفريد از رخ مهوش
رشک پري دخت از جمال پري سان
سلسله عالمي ز موي مسلسل
آفت جمعيتي ز زلف پريشان
عصمتش ار پرده پوش حافظه گردد
راه نيابد به سوي حافظه نسيان
هست زليخا ولي نه مايل يوسف
بل دل صد يوسفش به چاه زنخدان
عارض او از کجا و مهر منور
قامت او از کجا و سرو خرامان
ماه چسان جا کند به ديبه ديبا
سرو چسان سر زند ز چاک گريبان
خوبي نرگس کجا و شوخي چشمش
قدر نبات از کجا و رتبه انسان
رهزن کارآگهان به طره رهزن
فتنه شاهنشهان ز نرگس فتان
روي ويست آسمان حسن و بر آن رو
خال سيه چون به چرخ هفتم کيوان
بود مؤنث به صيغه ورنه عفافش
کردي منع دخول نطفه به زهدان
بر رخش ار نقشبند هستي بيند
شايد کز نقش خويش ماند حيران
هست به خوبي يگانه ليک همالش
نيست کسي جز مهينه بانوي دوران
دخت جهانجو گزيده اخت کهينش
آنکه دل مه به مهر اوست گروگان
باخترش نام از آن سبب که ز رشکش
خسرو خاور ز باختر شده پنهان
آنکه در روضه بهشت ببندد
گر نگرد روضه جمالش رضوان
از چه دهم نسبتش به ساره و بلقيس
از چه گشايم زبان خويش به هذيان
هست دو مشکين کلاله بر مه رويش
سر زده از گلبني دو شاخه ريحان
يا نه دو تاريک شب به روز مقارن
يا نه دو مار سيه به گنج نگهبان
خوبي او زهره خواست سنجد با خويش
کرد از آن جايگه به کفه ميزان
سيب زنخدان او به گلشن شيراز
طعنه فرستد همي به سيب صفاهان
نقش نبستست در جهان و نه بندد
چون رخ او صورتي به عالم امکان
فکرت قاآني ارچه وصف نخواهد
ليک به توصيف او نباشد شايان
به که کند ختم مدعا به دعايش
زانکه ندارد ثناي او حد و پايان
تا که عروس فلک ز حجله خاور
جلوه کند هر سحر به گنبد گردان
بر فلک حسن آفتاب جمالش
باد فروزنده همچو مهر فروزان