در ستايش مرحوم مبرور شجاع السلطنه حسنعلي ميرزا طاب الله ثراه مي فرمايد

ساقي در اين هواي سرد زمستان
ساغر مي را مکن دريغ ز مستان
سردي دي را نظاره کن که به مجمر
همچو يخ افسرده گشته آتش سوزان
شعله آتش جدا نگشته ز آتش
طعنه زند از تري به قطره باران
خون به عروق آن چنان فسرده که گويي
شاخ بقم رسته است از رگ شريان
توشه صد ساله يافت خاک مطبق
بسکه بر او آرد ريخت ابر ز انبان
آتش از افسردگي به کوره حداد
طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان
کوه پر از برف زير ابر قوي دست
ديو سفيدست زير رستم دستان
مغز به ستخوان چنان فسرده که گويي
تعبيه کردند سنگ خاره به ستخوان
رفته فلک با زمين به خشم که گويي
بر بدنش از تگرگ بارد پيکان
رحم به خورشيد آيدم که درين فصل
تابد هر بامداد با تن عريان
بسکه بهم در هوا ز شدت سرما
يافته پيوند قطره قطره باران
گويي زنجير عدل داودستي
کامده آون همي ز گنبد گردان
خلق خليل الله ار نيند پس از چه
بر همه سوزنده آتشست گلستان
باد سبکسر ز ابرهاي گران سنگ
مي کند اکنون هزار عرش سليمان
داني اين برد را چه باشد چاره
داني اين درد را چه باشد درمان
داروي اين درد و برد آتش سردست
آتش سردي به گرمي آتش سوزان
آتش سردي که از فروغ شعاعش
مور به تاريک شب نماند پنهان
آتش سردي که گر بنوشد حبلي
مهر درخشان شودش بچه به زهدان
آتش سردي که گر به هامون تابد
خاکش گوهر شود گياهش مرجان
يا ني گويي درون معدن الماس
تعبيه کردست کان لعل بدخشان
وه چه خوش آيد مرا بويژه درين فصل
با دلي آسوده از مکاره دوران
مجلسکي خاص و يارکي دوسه همدم
نقل و مي و عود و رود و تار خوش الحان
شاهدکي شوخ و شنگ و چارده ساله
چارده ماهش غلام طلعت تابان
فربه و سيمين و سرخ روي و سيه موي
رند و ادافهم و بذله گوي و غزلخوان
عالم عالم پري ز حسن پري وش
دنيا دنيا ملک ز روي ملک سان
کابل کابل سماع و وجد و ترنم
بابل بابل فسون و حيله و دستان
آفت يک شهر دل ز طره جادو
فتنه يک ملک جان ز نرگس فتان
هر نفس از ناز قامتش متمايل
راست چو سرو سهي ز باد بهاران
لوح سرينش چو گوي عاج مدور
ليکن گويي نخورده صدمه چوگان
او قدح و شيشه در دو دست بلورين
نزد من استاده همچو سرو خرامان
من ز سر خدعه در لباس تصوف
سبحه به دست اندرون و سر به گريبان
گر ز تغير به رسم زهد فروشي
گويم صد لعنت خداي به شيطان
گاه چو وسواسيان به شيوه پرخاش
گويم اي ساده لوح امرد نادان
دور شو از من که از ترشح جامت
جامه وسواس من نشويد عمان
دامن خود به آستين خرقه کنم جمع
تا به مي آلوده ام نگردد دامان
گاه سرايم که گر ز من نکني شرم
شرم کن از حق مباش پيرو خذلان
گاه درو خيره خيره بينم و گويم
رو که تو با اين گنه نيابي غفران
اين سخنم بر زبان و ليک وجودم
محو تماشاي او چو نقش بر ايوان
او ز پي تردماغي خود و احباب
در صفت زهد خشک من شده حيران
گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست
کاينهمه گر زهر مار باشد بستان
گاه به آيين دلبران پي سوگند
دست گذارد به تار زلف پريشان
گاهي گويد کزين عبوس مجسم
يارب ما را به فضل و رحمت برهان
گاه به ايما به مير مجلس گويد
کاين سر خر را که راه داد به بستان
گاه به نجوي به اهل بزم سرايد
خلقت منکر ببين و جامه خلقان
گاه کند رو به آسمان که الهي
امشب ازين جمع اين بليه بگردان
دل شده يک قطره خون که آخر تا کي
از جا برخيز و در کنارش بنشان
عقلم گويد دلا مگر نشنيدي
منع چو بيند حريص تر شود انسان
جان بر جانان ولي ز بهر تجاهل
گاه نگاهم به سقف و گاه بر ايوان
گويم برگو دليل خوبي صهبا
گويد عشرت دليل و شادي برهان
گويد چبود دليل حرمت باده
گويم اينک حديث و اينک قرآن
گويم حاشا نمي خورم که حرامست
گويد کلا چه تهمتست و چه بهتان
گويد بستان بخور به جان فلاني
گويم ني ني فلان که باشد و بهمان
عاقبت الامر گويد ار بخوري مي
مي دهمت يک دو بوسه از لب خندان
من ز پي امتحان شوخيش از جد
چاک درون را درافکنم به گريبان
آنگه از سوز دل به رسم تباکي
ز آب دهان تر کنم حوالي مژگان
خرخره گريه در گلوي فکنده
هر نفس از روي خدعه برکشم افغان
گويمش اي طفل ساده رخ که هنوزت
گرد بهي نيست گرد سيب زنخدان
چند کني ريشخند آنکه گذشتست
سبلتش از گوش و موي ريش ز پستان
مر نشنيدستي اي نگار سيه موي
شرم ز ريش سفيد دارد يزدان
اي بت کافور روي مشکين طره
کت بالا تيرست و شکل ابرو کيوان
تيرم کيوان شدست و مشکم کافور
از اثر کيد تير و گردش کيوان
من به ره گور پي سپار و تو آري
از بر گوران کباب بر ز بر خوان
خندي بر من بترس از آنگه بگريد
چشم امل بر تو از تواتر عصيان
گوهر يکدانه دلم را مشکن
يا چو شکستي ز لعلش آور تاوان
او چو مرا دل شکسته بيند ترسد
روز جزا را از بيم آتش نيران
ساعد سيمين به گردنم کنند آونگ
پاک کند اشکم از دو ديده گريان
از دل و جان تن دهد به بوسه و از عجز
ژاله فشاند همي به لاله نعمان
من دو سه خميازه زير خرقه نهاني
برکشم از ذوق بوسه لب جانان
در بتنم لرزه از طرب که فضولي
بانگ بر او برزند که ها چکني هان
اينکه تو بيني به زير خرقه خزيدست
کهنه حريفيست شمع جمع ظريفان
هرچه جز اين خرقه اش که بيني بر تن
دوش به يک جرعه باده کرده گروگان
درد شرابي که اين به خاک فشاند
گردد از آن مست فرش و مسند و ايوان
گويد اگر اينچنين بود که تو گويي
کش بجز اين خرقه ني سراست و نه سامان
از چه نشيند به صدر مجلس و راند
با چو مني اينقدر لطيفه و هذيان
پاسخش آرد که گر به عيب تمامست
اين هنرش بس که هست مادح سلطان
شاه شجاع آنکه شرزه شير دژآهنگ
نغنود از بيم نيزه اش به نيستان
اي ملک اي آفتاب ملک که جز تو
کس نشنيدست آفتاب سخندان
پيلي اما ز دشنه داري خرطوم
شيري اما ز دهره داري دندان
شير ندارد به سر بسان تو مغفر
پيل ندارد به تن بسان تو خفتان
کوهه رخش تو پيش کوه بلاون
همچو بلاون که است پيش بيابان
از زره و خود گو جمال تو بيند
آنکو يوسف نديده است به زندان
دوش چو بر گفتم اين قصيده سرودم
به که به کرمان فرستمش ز خراسان
عقل برآشفت و گفت زيرکي الحق
در سوي عمان بري و زيره به کرمان
مدح فرستي به سوي شاه و نداني
مدح نبي کرد مي نيارد حسان