في المديحة ايضا

دوش چون شد رشته پروين عيان از آسمان
ديده ام پروين فشان شد دامنم پروين نشان
بر زمين از بس هجوم آورد اشکم چون نجوم
مي نيارستم زمين را فرق کرد از آسمان
برق آهم مشعلي افروخت در گيتي که گشت
از برون جامه راز خاطر مردم عيان
بسکه گرداگرد من صف صف هجوم آورد غم
جهد مي کردم که خود را باز جويم از ميان
گاهي از بس زردي رخساره بودم بيم آنک
سايدم بر جبهه هندويي به جاني زعفران
الغرض بودم درين حالت که ناگه در رسيد
بر سرم آن سرو بالا چون بلاي ناگهان
ني خطا گفتم بلايي به ز عيش مستدام
ني غلط گفتم فنايي به ز عمر جاودان
زلف يک خروار سنبل چهره يک گلزار گل
لعل يک انبار مل گيسوش يک مضمار جان
فتنه يک خانقه تقوي ز چشم دلفريب
دشمن يک صومعه طاعت ز خال دلستان
آفت يک روم ترسا از دو پرچين سلسله
غارت يک دير راهب از دو مشکين طيلسان
زلف چون شام محرم چهره همچون صبح عيد
صبح عيدش را شده شام محرم سايبان
در دهان او سخن چونان وجودي در عدم
بر ميان او کمر چونان يقيني بر گمان
روي سيمينش سپر گيسوي مشکينش کمند
زلف پر چينش زره مژگان خون ريزش سنان
بر قدش گيسو چو ماري بر فراز نارون
در لبش دندان چو دري در ميان ناردان
هم رخش در زير زلف و هم خطش بر گرد لب
غاتفر در زنگبار و نوبه در هندوستان
از فسون چشم بربستم زبان آري به سحر
ساحر از بادام مردم را کند عقد اللسان
رويش اندر طره مشکين قمر در سنبله
خالش اندر چهره سيمين زحل بر فرقدان
عشق دارد مار بر سرو روان گر منکري
زلف چون مارش ببين بر قد چون سرو روان
با دو لعل نوشخندش مي ننوشم نيشکر
با دو زلف درع پوشش مي نبويم ضيمران
غير زلف چون دخانش بر رخان آتشين
مي نديدم کز هوا سوي زمين يازد دخان
زلف او بر روي سيمين عقربي در ماهتاب
جعد او بر چهر رنگين سنبلي بر ارغوان
زلف بر دوشش عزازيلي به دوش جبرئيل
دل در آغوشش دماوندي ميان پرنيان
عشق او را هفت وادي بود و من در هر يکش
زحمتي ديدم که ديد اسفنديار از هفتخان
آتشين رويش چو ديدم جستم از جا چون سپند
وز سپندش عقل را آتش زدم در دودمان
گفتمش اي ترک غارتگر که در اقليم حسن
نيکوان را شهرياري دلبران را قهرمان
کوه را دزدي و پوشي در قصب کاينم سرين
موي را آري و بندي در کمر کاينم ميان
تا کي از دردت بميرم گفت بخ بخ گو بمير
تا کي از هجرت نمانم گفت هي هي گو ممان
گفتمش يارم که باشد در غمت گفتا اجل
گفتمش کارم چه باشد بي رخت گفتا فغان
گفتمش شب بي تو نايد خواب اندر چشم من
گفت آري خواب مي نايد به چشم پاسبان
گفتم از وصل دهانت تا به کي جويم اثر
گفت تا آنگه که جويي از دهان من نشان
گفتم آخر بر رخ من از چه خندي شرم دار
گفت هي هي مي نداني خنده آرد زعفران
گفتم اي گلچهره چون من باغباني بايدت
گفت رو رو من نيم آن گل که خواهد باغبان
گفتمش اي ترک چون من ترجماني شايدت
گفت بخ بخ من نه آن ترکم که جويد ترجمان
گفتم آخر چند ماند راز جورت سر به مهر
مهر بردار از ضمير و قفل بگشا از زبان
گفت اي ابله نداني اينقدر کز وصل تو
من همان بينم که بيند گلشن از باد خزان
بي نشاني چون ترا چون من نشايد همنشين
ميزباني چون ترا چون من نبايد ميهمان
طره ام ماري نه کش چنگ تو باشد مارگير
غبغبم گويي نه کش دست تو باشد صولجان
تو به قامت چون کماني من به قامت همچو تير
تير پران بگذرد چون جفت گردد با کمان
با چنين رخسار منکر با چنين اندام زشت
اينقدر حجت مجوي و اينقدر طيبت مران
منظر زيبا نداري يار زيبارو مخواه
منطق شيرين نداري شوخ شيرين لب مخوان
روي زشت خود نديدستي مگر در آينه
تا به جهد از خود گريزي قيروان تا قيروان
صورت زشت ترا صورتگري گر برکشد
کلکش از تأثير آن صورت بخوشد در بنان
بر رخ زردت ز هر جانب نشان آبله
پشه خاکيست مانان بر برازي پرفشان
بينمت چون ناودان و آب ازو جاري چنانک
روز بارانش نشايد فرق کرد از ناودان
روي زشتت گر شود در صورت بت جلوه گر
کافرم گر هيچ کافر بت پرستد در جهان
ور کسي نامت کند بر در هم و دينار نقش
درهم و دينار راکس مي نگيرد رايگان
گر نمايي روي من با روي زشت خود قياس
آزمون آيينه را برگير و در شبهت ممان
مار را نسبت گنه باشد به طاووس ارم
خار را شبهت خطا باشد به گلزار جنان
ور تو گويي وصل من بس دلکشست و دلپذير
يک نفس با چون خودي بنشين ز روي امتحان
تا چه کردستم گنه تا با تو باشم همنشين
يا چه کردستم خطا تا با تو باشم در غمان
مر ترا طاعت چه باشد تا خدايت در جزا
از وصال چون مني بخشد حيات جاودان
يا مرا عصيان چه باشد تا به کيفر کردگار
از جمال چون تويي گويد به دوزخ کن مکان
گاه خواني سست مهرم هستم آري اينچنين
گاه خواني سخت رويم هستم آري آنچنان
سخت رويستم ولي با چون تو ياري سست طبع
سست مهرستم ولي با چون تو خاري سخت جان
راستي را در شگفتستم ز اطوار سپهر
راستي را در شگرفستم ز ادوار جهان
کز چه هرجا غرچه يي دنگي دبنگي ديو رنگ
ابلهي گولي فضولي ناقبولي قلتبان
الکني کوري کري لنگي شلي زشتي کلي
بد سرشتي احولي زشتي نحيقي ناتوان
ساده يي گيرد صبيح و دلبري خواهد مليح
همسري خواهد جميل و شاهدي جويد جوان
کوبکو تازان که گردد با نگاري همنشين
در بدر يازان که گردد با ظريفي رايگان
گر تجنب بيند از ياري بگريد ابر وار
ور تقرب بيند از شوخي بخندد برق سان
گاه با معشوق گويد اينت جور بي حساب
گاه با منظور گويد اينت ظلم بي کران
دلبر مظلوم از خجلت بنسرايد سخن
شاهد محجوب از حسرت بنگشايد زبان
خود نمايد جور و از معشوق نالد هر نفس
خود نمايد ظلم و از محبوب مويد هر زمان
جور آن اين بس که گردد با نگاري مقترن
ظلم آن اين بس که جويد با جواني اقتران
آن ازين جفت نشاط و اين ازان يار محن
اين ازان اندر جحيم و آن ازين اندر جنان
راستي را دلبري ديوانه بايد همچو من
تا مگر با زشت رويي چون تو گردد توأمان
چشم خيره خشم چيره روي تيره خوي زشت
رخ گره نخوت فره صورت زره قامت کمان
بخت لاغر رنج فربه مغز خالي جهل پر
غم فراوان دل نوان دانش سبک خاطر گران
آه سرد و اشک گرم و روح زار و تن نزار
روي سخت و طبع سست و جان نژند و دل نوان
قامت پست تو بينم يا رخ پر آبله
هيکل زفت تو بينم يا دل نامهربان
تو چه بيني از من آن بيني که راغ از فرودين
من چه يابم از تو آن يابم که باغ از مهرگان
تو مرا باب ملالي من ترا آب زلال
تو مرا رنج رواني من ترا گنج روان
من ترا دار نعيمم تو مرا نار جحيم
من ترا باغ جنانم تو مرا داغ جنان
تو مرايي دشمن جان چون مرايي همنشين
من ترايم راحت تن چون ترايم همعنان
من چه بينم از تو آن بينم که از صرصر چراغ
تو چه بيني از من آن بيني که از راحت روان
تو مرا آن زحمتي کش وصف بيرون از حديث
من ترا آن رحمتم کش مدح بيرون از بيان
نه ترا يزدان فرستد رحمتي برتر ازين
نه مرا گيهان پسندد زحمتي برتر از آن
وصل تو مرگست و مرگ از عمر نگذارد اثر
روي تو رنجست و رنج از شخص بربايد توان
عشقبازي چون تو زشت و شاهدي زيبا چون من
في المثل داني چه باشد آسمان و ريسمان
اين بود انصاف يارب کز وصال چون تويي
من بباشم نااميد و من بباشم ناتوان
وين روا باشد خدا را کز وصال چون مني
تو بپايي شادکام و تو بماني شادمان
با تو چون باشم نباشد هيچم از شادي اثر
با تو چون مانم نماند هيچم از عشرت نشان
رنج بيند پادشا چون با گدا گردد قرين
نحس گردد مشتري چون با زحل جويد قران
خوشدلي را مايه يي بايد مرا بسراي هين
نيکويي را آيتي شايد مرا بنماي هان
اي دريغا کاشکي سيماي خود ديدي به چشم
تا به پاي خويشتن از خويشتن جستي کران
تو اگر بوسي مرا بوسيده يي مه را جبين
من اگر بوسم ترا بوسيده ام خر را فلان
گر مرا خواهي دعايي کرد باري کن چنين
کز وصال چون تويي دارد خدايم در امان
گفتم اي سرو قباپوش اينهمه توسن متاز
گفتم اي ماه کله دار اينقدر مرکب مران
غمزهاي دلبران را رمزها باشد نهفت
نازهاي نيکوان را رازها باشد نهان
حسن بامي هست عالي نردبانش چيست عشق
هيچکس بر بام مي نتوان شدن بي نردبان
عشق خسرو کرد شکر را به شيريني مثل
ورنه شکر نام بسيارستي اندر اصفهان
هم عرب را بوده چون ليلي هزاران دلفريب
هم عجم را بوده چون شيرين هزاران دلستان
شور مجنوني مر او را کرد معروف زمن
شوق فرهادي مر اين را ساخت مشهور زمان
از زليخا يوسف اندر خوبرويي شد مثل
از کثير عزه عزت يافت در ملک جهان
گر نبودي وامق از عذرا که پرسيدي اثر
ور نبودي عروه از عفرا که دانستي نشان
هندويي خورشيد رخشان را ستايش مي نکرد
تا نه زاول حيرت حربا فکندش در گمان
شمع از جانبازي پروانه آمد سرفراز
ويس از دل بردن رامين مثل شد در جهان
سرو کي بالد به بستان گر ننالد فاخته
گل کجا خندد به گلزار ار نزارد زند خوان
گر نبودي داستان توبه و ليلي مثل
از حد اوهام نامي مي نبودي در ميان
ور جميل از دل نبودي طالب حسن جمال
کافرم گر هيچ راندي از بثينه داستان
شاعر ماهر چو فردوسي ببايستي همي
تا به دهر اندر خبر ماندي ز گرد سيستان
مفلقي دانا چو خاقاني بشايستي همي
تا به دوران داستان گويد کس از شاه اخستان
لاجرم بايد چو قاآني اديبي هوشمند
تا به گيتي داستان ماند ز شاه راستان