وله في المديحه

خلق را چون آفريد از لطف خلاق جهان
داد گوش و چشم و لب پا و سر و دست و زبان
تا که گوشي نشنود جز مدحت داراي عهد
تا نبيند ديده يي جز طلعت شاه جهان
تا لبي از هم نجنبد جز به مدح شهريار
تا که پايي نسپرد ره جز ره آن آستان
تا نباشد در سري جز شوق سلطان زمن
تا نه دستي جز که بر دامان داراي زمان
خاصه از روز ازل زان رو زبان را نطق داد
کاو نيايد در سخن الا به مدح قهرمان
قهرمان ملک جمشيدي بهادر شه حسن
آنکه زد خرگاه عزت بر فراز لامکان
نزد او وقري نباشد رزم را با روز بزم
پيش از فرقي ندارد آشکارا يا نهان
خشتي از درگاه او را گر به صد قسمت کنند
گردد از هر پاره خشتي عيان صد آسمان
با بر و برزش سزد برزو دهد ابراز برز
با توان او توان گفتن تهمتن را نوان
اي کيومرث جهان هوشنگ تهمورس نظير
وي فريدون زمان جمشيد کسري پاسبان
ني تو را در صد قران گيتي نمايد يک قرين
ني تو را با صد قرين گردون رساند يک قران
خصم را از کف عنان وز پا رود بيرون رکاب
چون کني پا در رکاب و چون به کف گيري عنان
بذل با طبع تو گويا زاده اند از يک شکم
جود با دست تو مانا آمدستي توأمان
قهر و لطفت را بود قدرت که انگيزد به فعل
آتش برزين ز دريا آب زمزم از دخان
گر ز حکم نافذت گردن بپيچد روزگار
آسمان بر گردنش بندد طناب از کهکشان
چيست در دست تو آن لعبت که در هنگام سير
همچو مستسقي بود جوياي آب از هر کران
تا ندري مر دهانش را نيايد در سخن
تا نبري مر زبانش را نيايد در بيان
پيکرش سقلابي است و چهره زنگي لاجرم
گه به سوي رزم تازد گه به سوي قيروان
در نظام مملکت چون تالي تيغ تو شد
همچو تيغش زان سبب جا داده يي اندر بنان
شهريارا گر بدين سان تربيت فرماييم
بس نپايد کم ثنا گويد حکيم شيروان
دي که بوسيدم زمين زان پس که خواندم نظم خويش
خواستم زي بنگه ويران خود گردم روان
ديد در کرياس درگاهت مرا سردار عصر
آنکه تا جاويد باد او را حيات جاودان
بانگ زد قاآنيا بنشين زماني تا تورا
چند مضمون در مديح پادشه بدهم نشان
پس مسطر کرد سطري چند بر قرطاس زر
زان مضاميني که کردم نظم در صدر بيان
وانگهم فرمود گر گفتي بدين طرز و طريق
زر فشانم اين چنين و سيم بخشم آنچنان
من به پاسخ عرض کردم اي عجب کاندر نخست
گوهر افشاني به من از مدح شاه کامران
بعد بذل گوهرم منت نهي از سيم و زر
بعد جود لجه ام مکنت دهي از آبدان
حق همي داند نگفتم بر اميد آنچه گفت
جز ز بهر امتثال و جز ز بهر امتحان
تا پس از هر فصل دي گردد بهاري آشکار
تا که بعد از هر بهاري فصل دي گردد عيان
دشمنانت را خزاني باد ليکن بي بهار
دوستانت را بهاري باد ليکن بي خزان