و من افکار طبعه في المديحه

تاج دولت رکن دين غيث زمين غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشت گيرد اينک اين تيغش دليل
مار در انگشت دارد وينک آن رمحش نشان
خشم او يارد ز هم بگسستن اعضاي سپهر
حزم او تاند بهم پيوستن اجزاي زمان
چون نمايد ياد تيغش آتشين گردد خيال
چون سرايد وصف گرزش آهنين گردد زبان
بسکه اسرار نهان از نور رايش روشنست
آرزو از دل پديدارست و معني از بيان
ملک ملک اوست تا هرجا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرجا که گردد آسمان
ناخدا تا داستان عزم و حزم او شنيد
گفت زين پس مر مرا اين لنگرست آن بادبان
حقه باز و ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مديح شه کنم هردم شگفتيها عيان
ياد تيغ او کنم دوزخ فشانم از ضمير
نام خشم او برم آتش برآرم از زبان
رعد غرد گر بگويم کوس او هست اينچنين
کوه برد گر بگويم رخش او هست آنچنان
نام خلق او برم خيزد ز خاک شوره گل
وصف جود او کنم بخشم به سنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سير
ذکر عزمش در ميان آرم زمين گردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پير
ياد بزم او کنم پير از طرب گردد جوان
اي سنين عمر تو چون دور اختر بيشمار
وي رسول عدل تو چون صنع داور بيکران
بسکه در عهد تو شايع گشته رسم راستي
شايد ار مرد کمانگر ساخت نتواند کمان