در ستايش شاه مبرور محمدشاه غازي طاب الله ثراه گويد

به عيد قربان قربان کنند خلق جهان
بتا تو عيد مني من ترا شوم قربان
فدايي توام آخر جدايي تو ز چيست
دمي بيا بنشين آتش مرا بنشان
بهار چهر منا خيز تا به خانه رويم
مگر به آب رزان بشکنيم ناب خزان
ز سرخ باده چنان آتشي برافروزيم
که خانه رشک برد بر هواي تابستان
به من درآميزي تو همچو روح با پيکر
به تو درآويزم من همچو ديو با انسان
گهي ز موي تو پر ضيمران کنم بالين
گهي ز روي تو پر نسترن کنم دامان
گهي ز چهر تو چينم ورق ورق سوري
گهي ز زلف تو بويم طبق طبق ريحان
گهي به طره مفتول تو کنم بازي
گهي ز نرگس مکحول تو شوم حيران
گره گره ز سر زلف تو گشايم بند
نفس نفس به لب لعل تو سپارم جان
مراست مسأله يي چند اي پسر مشکل
مگر هم از تو شود مشکلات من آسان
سخن چه گويي چون از دهانت نيست اثر
کمر چه بندي چون از ميانت نيست نشان
دهان نداري بر خود چرا زني تهمت
ميان نداري بر خود چرا نهي بهتان
اگر ميانت بايد چه لازمست سرين
وگر سرينت شايد چه واجبست ميان
کسي به تار قصب بسته است تل سمن
کسي به موي سبک بسته است کوه گران
ترا که گفت که از گنج شاه دزدي سيم
به جاي ساعد سازي در آستين پنهان
و يا که گفت ترا تا به جاي گرد سرين
به حيله پشته الوند دزدي از همدان
ميانت تار کتانست و آن سرين مهتاب
ز ماهتاب بکاهد هماره تار کتان
مگر سرين تو در نور قرص خورشيدست
که تاش بينم اشکم شود ز چشم روان
ز شوق گرد سرينت بر آن سرم که ز ري
روم به مصر به ديدار گنبد هرمان
بدين سرين که تو داري ميان خلق مرو
که ترسم اينکه به يغما رود چو گنج روان
بس است طبيت و شوخي پي حلاوت شعر
بيا به فکر معاش اوفتيم و قوت روان
مگر به حيله يکي مشت زر به چنگ آريم
که زر ذخيره عيشست و اصل تاب و توان
به زر شود دل ويران دوستان آباد
به زر شود دل آباد دشمنان ويران
به چنگ زرچو تو سيمين بري به چنگ آيد
که شعر خالي پر نان نمي کند انبان
تراست مايه جمال و مراست مايه کمال
کنيم هر دو تجارت چو مرد بازرگان
ز شعر مشکين تو مشک را کني حاسد
ز شعر شيرين من شهد را کنم ارزان
ترا ز زلف سيه طبله طبله مشک ختن
مرا ز نظم دري رسته رسته در عمان
ترا به خدمت خود نامزد کند خسرو
مرا به مدحت خود کامران کند سلطان
جهان گشاي محمد شه آنکه مژه او
به گاه خشم نمايد چو چنگ شير ژيان
اجل به سر نهد از بيم تيغ او مغفر
فنا به بر کند از سهم تير او خفتان
خطاي محض بود بي رضاي او توبه
ثواب صرف بود با ولاي او عصيان
ز هول رزمش شاهين بيفکند ناخن
ز حرص جودش کودک برآورد دندان
سحاب رحمت او ژاله را کند گوهر
نسيم رأفت او لاله را کند مرجان
به روز باران گر راي او عتاب کند
ز بيم هيبت او باز پس رود باران
جهان ستانا کشورگشا شها ملکا
تويي که جاه تو راند گواژه بر کيوان
به وقت طوفان گر لطف تو خطاب کند
ز يمن رحمت تو عافيت شود طوفان
به هيچ حال نگردد سخا گسسته ز تو
تو خواه در صف کين باش و خواه در ايوان
به روز بزم کني جن و انس را دعوت
به گاه رزم کني وحش و طير را مهمان
مثال کثرت عالم تويي به وحدت خويش
وگر قبول نداري بياورم برهان
به گاه همت ابري به گاه کينه هژبر
به وقت حزم زميني به گاه عزم زمان
به حلم خاک حمولي به عزم باد عجول
به خشم آتش تيزي به لطف آب روان
چو دهر کينه سگالي چو بحر گوهر بخش
چو مهر عالم گيري چو چرخ ملک ستان
چو مدح تيغ تو گويم گمان بري که مگر
لهيب دوزخ سوزنده خيزدم ز دهان
شهنشها توشناسي مرا که در همه عمر
بجز مديح ملک هيچ ناورم به زبان
ز مهر روي تو ببريده ام ز حب وطن
اگرچه داني حب الوطن من الايمان
ولي ز کيد حسودان ز بس ملولستم
بدان رسيده که نفرين کنم به چرخ کيان
وبال جان من آمد کمال و دانش من
چو کرم پيله که از خود بدو رسد خسران
دوسال رفته که فرمان من چو پيک عجول
به فارس رفته و برگشته باز زي طهران
گهي به مسخره و طعنه زير لب گويند
غلط گذشته ز ديوان شاه اين فرمان
گهي به قهقهه خندان که شه به هر سالي
چرا مبالغ چندين دهد بدين کشخان
جز اين بهانه چند آورند و عذر دگر
که گر بگويم گويندها مگو هذيان
سخن چو دولت خسرو از آن دراز کشيد
که همچو عمر شهم شکوه ييست بي پايان
بود هبوط ذنب تا هميشه در جوزا
بود وبال زحل تا هماره در سرطان
حسود قدر تو غمگين چو ماه در عقرب
خليل جاه تو شادان چو زهره در ميزان