در مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور انارالله برهانه مي فرمايد

بارها گفته ام اي ري به تو اين راز نهان
اي ري و راز ز نستوده نبايد پژمان
که ملک روح و تويي دل نزيد دل بي روح
که کيا جان و تويي تن نزيد تن بي جان
فرودينست شهنشاه و تو بستان ليکن
فرودين چون برود فر برود از بستان
حلم شه لنگر و تو کشتي و گيهان دريا
ناخدا دهر و بلا موج و حوادث طوفان
ناخدا کشتي بي لنگر را چون آرد
ايمن از موجه و طوفان و بلا و حدثان
خود گرفتم که تو گيهاني انصاف بده
که ابي بارخدا هيچ نپايد گهيان
اي ري هيچ مدان هيچ نياري به خيال
ياد آن سال که شاه همه دان در همدان
که زبر زير شدت زير زبر از زلزال
يعني ايوانت درگه شد و درگه ايوان
زيبق آکندي در گوش و بنشنيدي پند
ناز زلزال تند لرزان شد زيبق سان
وينک امسال از آن رنج که نامش نبرم
نبودت نامي از نام و نشاني ز نشان
بارها گفتم از دامن شه دست مدار
که گريبان ز تحسر ندري تا دامان
هرچه گفتم همه را ژاژ شمردي و مزيح
هي سرودي که مکن طيبت و مسرا هذيان
که مکينست شهنشاه و مکانستم من
و احتياجست به ناچار مکين را به مکان
ژاژها گفتي اي ري که اگر شرح دهم
همه گويند مگو در حق ري اين بهتان
لاغها راندي اي ري که گر انصاف بدي
به دهانت اندر ننهاد ميي يک دندان
مثل شاه و تو داني به چه ماند اي ري
مثل مغز و خرد چشم و ضيا جسم و روان
يونسست اين شه و باره تو چو بطن ماهي
يوسفست اين شه و قلعه تو چو کنج زندان
شه چمد زي تو بلي نبود بي مصلحتي
مصطفي در غار ار وقتي گردد پنهان
اي ري اين گفته ملال آرد صد شکر که باز
شه گراييد از اسپاهان سوي تو عنان
باز چون خاطر احباب ملک گشت آباد
بر و بوم تو که بد چون دل دشمن ويران