در ستايش وليعهد مغفور عباس شاه طاب الله ثراه مي فرمايد

الحمد که از تربيت مهر درخشان
از لاله و گل گشت چمن کوه بدخشان
صحراي ختن شد چمن از سبزه بويا
کهسار يمن شد دمن از لاله نعمان
هامون ز رياحين چو يکي طبله عنبر
بستان ز شقايق چو يکي حقه مرجان
از باد سحر راغ دم عيسي مريم
از شاخ شجر باغ کف موسي عمران
سرو سهي از باد بهاري متمايل
چون از اثر نشوه مي قامت جانان
از برگ سمن طرف چمن معدن الماس
از ابر سيه روي فلک چشمه قطران
بر سرو سهي نغمه سرا مرغ شباهنگ
آنگونه که داود بر اورنگ سليمان
در چنگ بت ساده بط باده تو گويي
اين لعل بدخشان بود آن ماه درخشان
از ماهرخان تا سپري ساحت گلشن
از سروقدان تا نگري عرصه بستان
آن يک چو سپهري بود آکنده به انجم
اين يک چو بهشتي بود آموده به غلمان
سختم عجب آيد که چرا شاخ شکوفه
نارسته دمد موي سپيدش ز زنخدان
پيريش همانا همه زانست که چون من
هيچش نبود بار به درگاه جهانبان
داراي جوان بخت وليعهد که در مهد
بر دولت او کودک يک روزه ثناخوان
شاهي که برد خنجر او حنجر ضيغم
ماهي که درد دهره او زهره ثعبان
بر کوهه رهوار پلنگست به بربر
در پهنه پيکار نهنگست به عمان
ترکي ز کلاه سيهش چرخ مدور
تاري ز لباس حشمش مهر فروزان
جوديست مجسم چو کند جاي بر اورنگ
فتحيست مصور چو نهد پاي به يکران
اي دست تو درگاه عطا ابر به بهمن
اي تيغ تو هنگام وغا برق به نيسان
در جسم گرانمايه دل راد تو گويي
درکوه احد بحر محيط آمده پنهان
کوهي تو ولي کوه نپوشد چو تو جوشن
بحري تو ولي بحر نبندد چو تو خفتان
شاها نکند زلزله با کوه دماوند
کاري که تو امسال نمودي به خراسان
فغفور به صد سال گرفتن نتواند
ملکي که به شش ماه گرفتي چو خور آسان
هر تن که نبرد تو شنيدست و نديدست
در طعن و شکر خنده که هست اين همه بهتان
آري چکند فطرتش آن گنج ندارد
کاين رزم کشن را شمرد درخور امکان
قومي که به چنگ اندرشان سنگ سيه موم
اينک همه در جنگ تو چون موم به فرمان
اين بوم همان بوم که خشتش همه زوبين
اين مرز همان مرز که خارش همه پيکان
از عدل تو آن کان يمن گشته ز لاله
از داد تو اين دشت ختن گشته ز ريحان
اين دشت همان دشت که بر ساحت او چرخ
يک روز نشد رهسپر الا که هراسان
از فر تو امسال چنان گشته که در وي
هر روز کند مهر چو آهو بره جولان
اين خيل همان خيل که دلشان همه فولاد
اين فوج همان فوج که تنشان همه سندان
اينکه همه از عجز رخ آورده به درگاه
اينکه همه از شرم سرافکنده به دامان
از ايمني اينک همه را عزم تفرج
از خوشدلي ايدون همه را راي گلستان
اين عرصه همان عرصه خونخوار که خوردي
از طفل دبستانش قفا رستم دستان
ميران جوان بخت کهن سال وي اينک
در کاخ تو منقادتر از طفل دبستان
اين خلق همان خلق خشن پوش که گفتي
تنشان همه قيرست و بدنشان همه قطران
از جود تو اينک همه در قاقم و سنجاب
از فر تو ايدون همه در توزي و کتان
اي شاه شنيدم که يکي پشه لاغر
کرد از ستم باد شکايت به سليمان
جمشيد به احضار صبا کرد اشارت
باد آمد و شد پشه به يکبار گريزان
اکنون تو سليماني و من پشه فلک باد
بادي که کم از پشه برش پيل گرانجان
چون پشه من افغان کنم از کشمکش چرخ
او باد صفت راندم از درگه سلطان
گر عرض مرام است همين نکته تمامست
شايان نبود طول سخن نزد سخندان
تا تقويت روح دهد راح مروق
تا تربيت خاک کند باد بهاران
از همت تو تقويت ملت احمد
از شوکت تو تربيت دولت ايران
احباب تو چون برق همه روزه به خنده
اعداي تو چون رعد همه ساله در افغان