در ستايش جناب جلالت مآب نظام الملک فرمايد

مگر شقيق عقيقست و کوه کان يمن
که پر عقيق يمن شد که از شقيق دمن
مگر به باغ سراپرده زد بهار که باز
سپاه سبزه و گل صف کشيد در گلشن
مگر ز که سر پستان نموده دايه ابر
که طفل غنچه بي شير باز کرده دهن
ز لاله راغ بپا بسته بسدين خلخال
ز ابر کوه به سر هشته عنبرين گرزن
نهاده غنچه ز ياقوت تکمه بر خفتان
فکنده فاخته از مشک طوق بر گردن
اگر چراغ خمش گردد از نسيم چرا
شد از نسيم بهاري چراغ گل روشن
به سرخ لاله سيه داغها بدان ماند
که رنگ سوده عنبر به بسدين هاون
عروس غنچه به مستوري آنقدر مي خورد
که آخر از سر مستي دريد پيراهن
چه نعمتست درين فصل وصل سيم تني
سهيل طلعت و خورشيد چهر و زهره ذقن
دو خفته نرگس مکحول پر ز خواب و خمار
دو چفته سنبل مفتول پر ز تاب و شکن
به پشت بسته ز سيم سپيد يک خروار
به فرق هشته ز مشک سياه يک خرمن
به طعنه سيمش گويد به دل که لاتيأس
به عشوه مشکش گويد به جان که لاتأمن
خوش آنکه همره شوخي چنين چمانه به دست
چمان شود به چمن بي ملال و رنج و محن
اساس عيش مرتب نموده از هر باب
حريف بزم مهيا نموده از هر فن
مي و چمانه و تار و ترانه و طنبور
ني و چماني و چنگ و چغانه و ارغن
ترنج و سيب و به و نار و پسته و بادام
گل و شقايق و نسرين و سنبل و سوسن
عبير و غاليه و زعفران و مشک و گلاب
سپند و مجمره و عود و عنبر و لادن
نبيذ و نقل و شراب و کباب و رود و رباب
شمامه و شکر و شير و شهد و شمع و لگن
سرور و سور و سماع و نشاط و رقص و طرب
حضور و امن و فراغ و سلو و سلوي و من
نه در روان غم و آزار و درد و رنج و ملال
نه در دل انده و تيمار و پيچ و بند و شکن
نه بيم وعظ و نصيحت نه بانگ بوم و غراب
نه خوف شحنه و مفتي نه صوت زاغ و زغن
هواي صبح و نسيم بهار و ناله مرغ
فضاي باغ و تماشاي راغ و سير چمن
خروش بلبل و آهنگ سار و خنده کبک
صداي صلصل و صوت هزار و بوي سمن
تذرو و طوطي و سار و چکاوک و طاووس
گوزن و تيهو و دراج و آهو و پازن
همي دوان و نوان گه به باغ و گاه به راغ
همي چمان و چران گه به کوه و گه به دمن
نسيم شبدر و شب بو پس از ترشح ابر
نشاط سير و تفرج پس از خمار شکن
عتاب دوست به ساقي که هي شراب بيار
خطاب يار به مطرب که هي رباب بزن
ز نعمت دو جهان آنچه برشمردم به
مگر ز خدمت فخر زمان و ذخر زمن
نظام ملک ملک حضرت نظام الملک
سپهر مجد و معالي جهان فهم و فطن
امين تاج و نگين افتخار دولت و دين
پناه چرخ و زمين پيشکار سر و علن
سواد خامه او کحل ديده غلمان
بياض طلعت او نور وادي ايمن
نه بي اجازه او هيچ باد هامون گرد
نه بي اشاره او هيچ سيل بنيان کن
يتيم با کرمش راضي از هلاک پدر
غريب با کرمش شاکر از فراق وطن
زهي به فيض نوال تو زنده عظم رميم
زهي ز فر جمال تو تازه دهر کهن
بدان رسيده که از ايمني سياست تو
به بحر از تن ماهي برون کند جوشن
به نور راي تو کوران به نيمشب بينند
سواد چشم جنين را به بطن آبستن
خلاف معجز داود معجزي دارد
هر آن کسي که به جان مر تو را بود دشمن
اگر ز معجز داود گشتي آهن موم
فسرده جاني او موم را کند آهن
به پيش کاخ جلال تو آسمان کبود
به تيره دودي ماند که خيزد از گلخن
چه کاهد و چه فزايد به قدرت از دو جهان
ز دانه يي دو کم و بيش کي شود خرمن
هر آنکه سر ز تو تابد قضا ز طاق سپهر
چو ذوذؤابه به موي سرش کند آون
ستاره را به مثل چون فروغي اندر چشم
زمانه را به صفت چون رواني اندر تن
ز شوق چهر تو بينا شود همي اعمي
ز حرص مدح تو گويا شود همي الکن
به روزگار تو از هيبت عدالت تو
به چشم و زلف نکويان پناه برده فتن
ز چشم و زلف بتان گر جريمه يي خواهي
به جاي جايزه شعر من ببخش به من
که از بنفشه و بادام زلف و چشم بتان
براي چاره ماخوليا کشم روغن
به قدر بينش بيننده است رتبه تو
چو نور مهر که افتد به گونگون روزن
ظهور قدر تو در اين جهان بدان ماند
که نور مهر درافتد به چشمه سوزن
سپهر را چه گنه گر مشبکش بيند
کسي که بنگرد او را ز پشت پرويزن
ترا بلندي و پستي به هيچ حالت نيست
مگر به ديده بي نور دشمن ريمن
کسوف شمس و قمر نيست جز ز پستي ما
از آنکه در کره خاکمان بود مسکن
هميشه ماه به يک حالتست و ما او را
گهي به شکل کمان ديده گه به شکل مجن
هلا افاده حکمت بس است قاآني
مپاش در بر سيمرغ دانه ارزن
شراره خيز بود تا که برق در نيسان
ستاره ريز بود تا که ابر در بهمن
شراره خيز بود جان حاسدت ز حسد
ستاره ريز بود کام مادحت ز سخن