در ستايش پادشاه جمجاه محمدشاه غازي طاب الله ثراه

دلي مباد گرفتار عشق چون دل من
که هر دمش به سماک از سمک رود شيون
هرآنکه هست بدو دوستي کند دل او
خلاف من که به من دشمني کند دل من
دلست آن نه معاذالله آفتيست بزرگ
چو روزگار به صد رنج و محنت آبستن
دلست آن نه علي الله مصيبتي است عظيم
کليد انده و باب بلا و فال فتن
دلست اين نه عناييست که بتافت عنان
دلست اين نه بلاييست کم بکاست بدن
من و چنين دل ديوانه يي معاذالله
تفو به سيرت شيطان و خوي اهريمن
به هيچ عهد چنين دل نيافريده خداي
به هيچ قرن چنين دل نپروريده ز من
مهي نمانده که او را دلم نکرده سجود
بتي نبوده که او را دلم نگشته شمن
به هر کجا لب لعلي در او گرفته قرار
به هرکجا سر زلفي در او گرفته وطن
گهي به بوي خطي گفته وصف سيسنبر
گهي به ياد رخي کرده مدح نسترون
کرا دليست چنين گو بيا به من بنما
دلي که ديدنش اينست بايدش ديدن
دلي نديده ام از هرچه در جهان بيزار
بجز شمايل سنگين دلان عهد شکن
دلي نديده ام از صبح تا به شام دوان
چو سايه از پي خورشيد چهرگان ختن
دل منست که گويي درم خريده اوست
هر آنچه در همه آفاق کلفتست و محن
دل منست که از بسکه صابرست و حمول
هنوز در عجبم کاو دلست يا آهن
دل منست که در شهر هرکجا قمريست
چو هاله حلقه زنان آيدش به پيرامن
دل منست که همچو شتر به رقص آيد
به هرکجا که رود از حديث عشق سخن
دل منست که بعد از هزار سال دگر
به بوي عشق بتان سر برآورد ز کفن
دل منست که از خار خار عشق بتان
چو مرغ در قفس افتاده مي طپد به بدن
دل منست که نشناسمش ز زلف بتان
ز بسکه در رخ او هست پيچ و تاب و شکن
دل منست که مانند غنچه تنگدلست
ز شوق طلعت گلچهرگان غنچه دهن
ندانما چکنم با چنين دلي که مراست
که هم مقرب مرگست و هم معذب تن
مرا مشاورتي بايد اندرين معني
به راي مصلحتي را ز دوستان کهن
چه سخت کارا کز مشورت شود آسان
چه سست رايا کز مصلحت شود متقن
نخست پرسم از دوستان که دلتان را
چه حالتست و چه حيلت چه فطرتست و چه فن
به راه عشق و هوس هيچ مي گذارد پاي
به خط مهر بتان هيچ مي نهد گردن
ز زلف لاله رخان هيچ مي چرد سنبل
ز روي سرو قدان هيچ مي چند سوسن
اگر دل همه ماند بدين دلي که مراست
که ديدن رخ خوبانشان بود ديدن
عبث عبث دل مسکين خود نيازارم
به جرم آنکه به کوي بتان کند مسکن
عزيز دارمش آنسان که ديگران دارند
که منع عادت فطري بود خلاف فطن
به هرکجا که رود او شتابمش ز قفا
اگر به ساحت سقسين و گر به ملک دکن
به هرکجا که خرامد متابعت کنمش
اگر به خطه خوارزم اگر به صقع يمن
گرفتم آنکه بلاييست عشق روي بتان
بلا چو عام بود دلکشست و مستحسن
دل تمام جهان چون رخ نکو خواهد
دل منست که مايل شده به وجه حسن
وگر دل دگران را طبيعتي است دگر
پي نصيحت دل بر کمر زنم دامن
چه مايه پند که از بند سودمندترست
که پند قاسر روحست و بند قابض تن
دل ار شنيد نصيحت ز من چه بهتر ازين
که احتياج نيفتد به قيد و بند و شکن
وگر نصيحت نشنيد و خيرگي آورد
کشان کشان برمش تا به بند شاه زمن
جهانگشاي محمد شه آفتاب ملوک
که نور چهره او گشت سايه ذوالمن
به جود عالم بخش و به تيغ عالم گير
به گرز سندان کوب و به برز خاره شکن
اگر به طرف چمن باد همتش بوزد
به جاي لاله و گل لعل دردمد ز چمن
وگر فتد به دمن عکس روي دشمن او
به جاي لاله همه کهربا دمد ز دمن
ز تير جانشکرش بدسگال جان نبرد
گر از ستاره زره سازد از سپهر مجن
چو ابر گريه کند از سخاي او دريا
چو رعد ناله کشد از عطاي او معدن
به ساعد ملک از نعل خنگ او ياره
به تارک فلک از گرد جيش او گرزن
لهيب خنجر سوزان او به روز وغا
جهان به چشم عدو کرده چشمه سوزن
ظفر به گيسوي مفتول پر چمش مفتون
فلک ز حلقه فتراک پر خمش آون
ز جود او که ازو ملک باغ بهرامج
ز تيغ او که ازو دشت کان بهرامن
به باد داده قضا گنج نامه قارون
به آب شسته قدر بارنامه قارن
گهي بگريد کلکش چو ابر در آذار
گهي بخندد تيغش چو برق در بهمن
همي بخندد ازان گريه جان اقليدس
همي بگيرد ازين خنده روح رويين تن
ايا ز خوي تو ايام رشک باغ بهشت
ايا ز خلق تو آفاق داغ راغ ختن
اگر همال تو خواهد زمانه جادو
وگر نظير تو جويد ستاره ريمن
به مکر مي نتوان بست باد در چنبر
به زرق مي نتوان سود آب در هاون
هر آن زمين که تو روزي درو نبرد کني
نرويد از گل او تا به حشر جز روين
هنر به عهد تو رايج ترست از دينار
گهر ز جود تو ارزانترست از ارزن
سقر ز خلق نضيرت نظير جنت عدن
شبه ز نطق نزيهت شبيه در عدن
به خدعه تا نتوان برد گرمي از آتش
به حيله تا نتوان برد چربي از روغن
هميشه ديده حاسد ز رشک تو دريا
هماره دامن سايل ز جود تو مخزن