در مدح فريدون ميرزا

اي به مشکين موي تو مسکين دلم کرده وطن
چون غم آن موي مشکين در دل مسکين من
مه ميان انجم از خجلت نگردد آشکار
آشکارت گر ببيند در ميان انجمن
گر فرو ريزد اگر طلعت فروزي در بهار
سرو بنشيند اگر قامت فرازي در چمن
اي نه اندامست زير جامه ات کاموده يي
پيرهن از يک چمن نسرين و يک بستان سمن
حاش لله نيست نسرين را چنين فر و بهار
روح پاکست اينکه دادي جاي اندر پيرهن
اين چه مشکين زلف دلبند رسا باشد کز او
يک جهان دل را اسير آورده يي در يک رسن
يعلم الله هيچکس زينسان رسن هرگز نديد
حلقه اندر حلقه خم در خم شکن اندر شکن
ز آتش دل سوزم و سازم چو شمعت در حضور
خواهيم گردن فراز و خواهيم گردن بزن
ور توام گردن زني من تازه جان گردم چو شمع
زانکه جان تازه يابد شمع از گردن زدن
خود چه باشد گر درآيي در کنار من شبي
همچو جاني در بدن يا همچو شمعي در لگن
ني چو قرص آفتابي من چراغ صبحگاه
در وصالت نيست الا جان سپردن کار من
خرم آنشب کز رخ و زلف تو باشد تا سحر
دوش من پر سنبل و آغوش من پريا سمن
با من مسکين نگردي يار و جاي آن بود
اي بت سيمين بر و سيمين تن و سيمين ذقن
ليک ازينسان هم نخواهد ماند روزي چند باش
تا ز جود خسروم بيني قرين خويشتن
در برشه عرضه خواهم داشت حال خويش و شاه
از کرم نپسند دم در اين غم و رنج و محن
باش تا بيني که خسرو دوش و آغوش مرا
پر در و گوهر نمايد از سخا و از سخن
باش تابيني به من از بحر دست و کان طبع
گوهر افشاند به خروار و زر افشاند به من
اي بت قامت قيامت وي مه بالا بلا
اي غلام قامت و بالات سرو و نارون
تا به کي تابم بري زان زلفکان پر ز تاب
تا به کي راهم زني زان چشمکان پرفتن
لعل تو چون بهر من ليکن بود از بهر غير
وه چه بود ار بهر من بود آن لب چون بهر من
روي داري چون سهيل و لعل داري چون عقيق
هر کرا باشي به دامن بي نيازست از يمن
چشم و مغز من ز عکس لعل و بوي زلف تست
اين پر از لعل بدخشان آن پر از مشک ختن
گل نبويم مي ننوشم که نباشند اين و آن
اين به طعم آن دهان و آن به بوي اين بدن
مغز من پر نکهتست از بسکه بويم آن دو زلف
کام من پر شکرست از بسکه بوسم آن دهن
بوسه لعل تو گر باشد به نرخ جان رواست
خاصه آن ساعت که خواند مدحت شاه زمن
شاه فرخ رخ که يابد فر فرزيني ازو
هر پياده کش دود در پاي اسب پيلتن
خسرو گيتي فريدونشه که باشد بر جهان
با وجودش منت و فضل از خداي ذوالمنن
اي جوان بختي که بي شيريني اوصاف تو
هيچ کودک برنگيرد در جهان لب از لبن
گردش گردون به قدر و جاه شخصت معترف
گردن دوران به جود و شکر مدحت مرتهن
اي به عالم بي همال از فطرت و اصل و گهر
وي به گيتي بي مثال از فکرت و فهم و فطن
چرخ برپيچد عنان چون توسنت بيند دمان
خصم بر پوشد کفن چون جوشنت بيند به تن
اژدر رمحت بيوبارد وجود خشک و تر
تير تو گويد برافروزد شرار مرزغن
کلک تو ريزد لآل نغز بي دست و درون
تير تو گويد جواب خصم بي کام و دهن
چون به دست آري قلم انديشه گويد اي شگفت
ابر نيسان را بود اندر محيط ايدر وطن
کف گشودي در سخا بحر عمان شد در غمان
لب گشادي در سخن در ثمين شد بي ثمن
اي نهاده يک جهان سر بر خط فرمان تو
همچنان که مهر را هندو و بت را برهمن
گرنه بهر بذل تو چه سيم چه خاک سياه
ورنه بهر جود تو چه ريگ چه در عدن
از پي مدح تو باشد ورنه خاصيت چه بود
منطق شيرين وديعت در دهان مرد و زن
تا غم معشوق گيرد در دل عاشق قرار
تا دل عشاق جويد در بر جانان سکن
حاسد جاه تو در قعر زمين گيرد سکون
پايه قدر تو گيرد جاي در اوج پرن