در ستايش شاهزاده فريدون ميرزا

ايا غلام من امروز سخت پژمانم
چو گيسوان تو سر تا قدم پريشانم
چنان ز خشم برآشفته ام که پنداري
ز پاي تا سر يک بيشه شير غژمانم
مگو که چوني و چت شد چه روي داد دگر
که هيچ دم زدن اکنون ز خشم نتوانم
يکي برو سوي اصطبل و آستين برزن
بشوي يال و دم خنگ کوه کوهانم
همان دو زين مغرق که پار يار قديم
به رسم تحفه فرستاد از خراسانم
ببر به حجره و برزن چنانکه مي داني
يکي به پشت جنيبت يکي به يکرانم
بکش جنيبتم از پيش و چار اسبه بران
يکي ببين روش خنگ برق جولانم
زمين فراخ چه بر خويش جاي دارم تنگ
کسي نبسته ابر پاي کوه ثهلانم
مگو ز رنج سفر بر سرت بتوقد مغز
که پتک حادثه را من سطبر سندانم
چنان ببرم دشت و چنان بکوبم کوه
که روزگار تشبه کند به طوفانم
رونده سيلي در ره گرم عنان پيچد
دو دست سد کنم و سيل را بپيچانم
يکي فراخ زره بر بدن بپوشم تنگ
که راست روي تن اسفنديار را مانم
به پهن دشت مهالک چنان بتازم رخش
که بانگ مهلا مهلا برآيد از جانم
به نيزه يي که ربايد ز چرخ حلقه ماه
چو حلقهاي زره کوه را بسنبانم
هر آنکسي که به خفتان تنم نظاره کند
گمان برد که پر از اژدهاست خفتانم
چه پاي بست حضر مانده ام به دست تهي
تفو به همت کوتاه و طبع کسلانم
روم به جايي کز اشتمال ظل و حرور
چو باغ خلد تبرا کند شبستانم
به شام تيره گرم دزدي از کمين خيزد
به بوي آنکه کند همچو صبح عريانم
به نيزه يي که بود چون شعاع مهر منير
چو شام جامه سوکش به بر بپوشانم
رونده چرخا نهمار گشتم از تو ستوه
يکي بترس که داد دل از تو بستانم
عنان کشيده رو اي چرخ کينه توز که من
به گاه کينه دژآهنج تر ز ثعبانم
مغيژ اينهمه چون کودکان به زور سرين
که من به مغز تو سوداي ام صبيانم
تو ميهمان کشي اي ميزبان سفله نژاد
ز دشمنيست که خواني به خويش مهمانم
ز حال من عجبا کس پژوهشي نکند
يکي بترس خدا را ز راز پنهانم
دو ماه کم بود از سال تا به خطه فارس
کشيده فارس همت عنان ز طهرانم
بزرگ بارخدا داند آنکه از در حرص
نسوده دست توسل به هيچ دامانم
وگر به کاخ کسي خواستم شدن به مثل
دو گام رهسپر من نبرد فرمانم
ورم ز خوان خسان لقمه يي به چنگ افتاد
به گاه مضغ اطاعت نکرد دندانم
وگر به روي کسي خواستم گشودن چشم
حجاب مردمک ديده گشت مژگانم
حکايتي کنمت ني شکايتي که هگرز
زبان مطيع نباشد به هزال و هذيانم
درستي سخنم از درشتي است پديد
نهفت اطلسم ارچه بگفت سوهانم
ز نان خلق چو طبلم شکم اگرچه تهيست
گرم به چوب زني برنيايد افغانم
بکاوي ار همه احشاي من نخواهي ديد
رهين طعمه موري ز نان دونانم
چو کوزه دست بکش نيستم چو در بر کس
که آبرو برد از بهر لقمه نانم
ز جوي همت اشرار مي ننوشم آب
وگر فواره خون برجهد ز شريانم
مگر معاينه شيراز چاه کنعان بود
که من درو به مثل همچو ماه کنعانم
هواي مهر ملکزاده ام به فارس کشيد
که تا روان برهاند ز کيد گيهانم
وگرنه فارس کجا من کجا چرا به چه جرم
هلا که داد فريبم چه بود تاوانم
نه رند ساده پرستم نه مست باده به دست
نه شيخ عام فريبم نه تعزيت خوانم
نه صوفيم که تنحنح کنم بدين اميد
که پير وقت شناسند و قطب دورانم
نه عارفم که چو به دروغ برزنم آروغ
مشام خلق بگندد ز بوي عرفانم
نه صالحم که بود از پي فريب عوام
دو صد رساله فرسوده اندر انبانم
نه همقطار وزيرم نه پيشکار امير
نه رهنماي دبيرم نه صدر ديوانم
نه سيدم نه معلم نه مرشدم نه مريد
نه خواجه ام نه غلامم نه مير و نه خانم
نه عاملم که چو بر من وزير گيرد خشم
کند مصادره چندين هزار تومانم
نه شانه بين که کنم چون درون شانه نگاه
زبان کژ آورم و چشمها بگردانم
به ماسه کش که گره برزنم به پشم شتر
که تا اويس قرن بشمرند اقرانم
نه خود به فال نخود داستان زنم از غيب
که نيست دست تصرف به مکر و دستانم
کيم من آخر قاآني آسمان هنر
که در سخا و سخن بو فراس و قاآنم
چنان به وحشتم از انس اين جهان خراب
که بوم خط غلامي دهد به ويرانم
مرا ز هر دو جهان بهره جز توکل نيست
که مي بس است ز دو جهان خداي دو جهانم
به چشم خلق هلالم ولي ملالم نيست
که هم نشان کمال منست نقصانم
سخن چرا به درازا برم به مدحت خويش
که هرچه مشکل هر علم گشته آسانم
وگر ز گفت منت اي حسود انکاريست
چسود هرزه درايي درآ به ميدانم
گمان بري که محمد شه آفتاب ملوک
به نازموده لقب برنهاده حسانم
به نقد فکرت من آفتاب را ماند
بس است خاطر چون آفتاب برهانم
به پارس خوارم و اندر جهان عزيز بلي
همال گوهر عمان به بحر عمانم
چو خز خزران آنگه مراشناسي قدر
که بي مساهله بيرون بري ز خزرانم
چو خنگ ختلان آنگه مرا نمايي وصف
که بي مماطله بيرون بري ز ختلانم
چو سرمه روشني چشم مردمم آوخ
که بي بهاتر از سرمه در سپاهانم
اگرچه فارس گلستان عشرتست ولي
چو نيست بخت چه شادي دهد گلستانم
چه اخترم که وبالم بود به خانه خويش
چه زهره ام که ملالت فزاست ميزانم
نه عارفيست به شيراز تا به همت او
روان خويشتن از کيد نفس برهانم
نه دلبري که زليخا صفت به چنبر زلف
بسان يوسف مصري کشد به زندانم
نه کودکي که زنخدان و زلف دلکش او
چو کودکان بفريبد به گوي و چوگانم
به پارس هيچم اگر نيست گو مباش که هست
به مهر چهر ملک زاده دل گروگانم
خديو کشور جم حکمران ملک عجم
کزو به ذروه کيوان رسيده ايوانم
ابوالشجاع فريدون شه آنکه از فر او
سخن گواژه فرستد بر آب حيوانم
شهي که از قبل او بود به مدحت او
مر اين قصيده شيوا طراز ديوانم