در ستايش پادشاه اسلام پناه ناصرالدين شاه غازي خلدالله ملکه

پي نظاره فرخ هلال عيد صيام
شديم دوش من و ماه من به گوشه بام
فراز بام فرازنده قد موزونش
درخت طوبي گفتي به سدره کرده مقام
جو نور ماه که تابد ز پشت ابر سفيد
ز پشت جامه عيانش سپيدي اندام
دو تازه خدش زير دو زلف غاليه بو
دو تيره خالش زير دو جعد غاليه فام
دو لاله زير دو سنبل دو روز زير دو شب
دو نور زير دو ظلمت دو صبح زير دو شام
دو نافه زير دو عنبر دو نقطه زير دو جيم
دو حبه زير دو خرمن دو دانه زير دو دام
به گوش گفتمش اي مه جمال خويش بپوش
ز بهر آنکه نبينند چهره تو عوام
رخ تو ماه دو هفته است و گر ببيندش
گمان برند که يک نيمه رفته ماه صيام
چو صبحگاه شود جملگي به عادت خويش
شوند جمع و شهادت دهند نزد امام
به خنده گفت تو بيني هلال را گفتم
هلال را چکنم با وجود ماه تمام
ترا نظر به سوي آسمان مرا به زمين
مراد تو مه ناقص مراد من مه تام
پس از دو ابروي تو گر هلال را نگرم
به شبهه افتم کز اين سه ماه عيد کدام
چو اين بگفتم پنهان به زير لب ديدم
که نرم نرمکم از مهر مي دهد دشنام
که اين حکيمک گويي پيمبر شعر است
که معجزات سخن مي شود بدو الهام
سخن دراز چه رانم چو خور نشست به کوه
چو زردشيري غژمان که در شود به کنام
به چرخ بر زبر ماه نو نمود شفق
چو سرخ مي که زند موج و ريزد از لب جام
هلال ديد مهم وز انامل مخضوب
همي نهاد دو فندق فراز دو بادام
سؤال کرد که اين ماه در چه بايد ديد
چه واردست درين باب از رسول انام
بگفتمش که نبي گفته هرکه بر کف دست
ببيند اين مه نيکو رود بر او ايام
بگفت پس به کف دست شاه بايد ديد
که قبض و بسط قضا را به دست اوست زمام
يگانه خسرو منصور ناصرالدين شاه
گه چار رکن جهان را به عدل اوست قوام
رهين خدمت اويند در زمين ابدان
مطيع حضرت اويند بر فلک اجرام
شهي که از پي تعظيم خم شود کافر
به هرکجا که کند راست رايت اسلام
به بر ز زال زر از زخم گرز او زلزال
به مغز سام يل از سهم تيغ او سرسام
زهي بنان تو در بزم ابر گوهر ريز
زهي سنان تو در رزم برق خون آشام
بقاي خصم تو شاميست کش نباشد صبح
جمال بخت تو صبحيست کش نباشد شام
به رنگ شاخ بقم گشته جسم حاسد تو
ز بسکه خون دلش با عرق چکد ز مسام
اگر نه نوک سنان تو خون و مغز عدوست
چو مغز و خون رودش از چه در عروق و عظام
بلارک تو پسر عم ذوالفقار عليست
که چون کشيده شود تيغها رود به نيام
چو گاهواره شب و روز چرخ از آن جنبد
که طفل بخت تو گيرد ز جنبشش آرام
محيط دايره آفرينش زانرو
ترا زمانه نه آغاز ديده نه انجام
کفاف جود تو هستي دهد به شخص عدم
عفاف عدل تو مستي برد ز طبع مدام
جنين به روز نبردت دوباره نطفه شود
دمان به پشت پدر پويد از مشيمه مام
ز نظم عدل تو نبود عجب که مرواريد
کشد طبيعتش اندر صدف به سلک نظام
ز بانگ کوس تو گوش زمانه راست صمم
ز بوي خلق تو مغز فرشته راست ز کام
هميشه تا که توان ارتفاع شمس شناخت
ز نصب شاخص و ظل اصابع و اقدام
چنان رفيع بود آفتاب دولت تو
که خيره ماند در ارتفاع او اوهام
بود به جوهر شمشير تو قيام ظفر
هميشه تا که عرض را به جوهرست قيام