مطلع ثاني

به گاه بام که خورشيد چرخ آينه فام
زدود زاينه روزگار زنگ ظلام
درآمد از درم آن گلعذار وز رخ و زلف
نهفته طلعت خورشيد را به ظلمت شام
نهاده سلسله بر دوش کاين مرا طره
نهفته سيم در آغوش کاين مرا اندام
گسسته رشته گوهر که اين مراست سخن
فشانده خرمن شکر که اين مراست کلام
ز جزع گشته بلاخيز کاين مرا غمزه
ز لعل گشته شکرريز کاين مرا دشنام
نهاده از مو بر گردن ستاره کمند
کشيده ز ابرو بر روي آفتاب حسام
فکنده طرح سلامت که اين مراست قعود
نموده شور قيامت که اين مراست قيام
به جلوه سروي اما چه سرو سرو سهي
به چهره ماهي اما چه ماه ماه تمام
غرض چو آمد بر من سلام کرد و نشست
سرودمش چه بجا آمدي عليک سلام
کشيدمش به بر آنگونه تنگ کز تنگي
زبان هر دو يکي گشت در اداي کلام
نياز و ناز من و او به يک عبارت درج
بر آن صفت که به يک لفظ معني ايهام
شد اتحاد من و او چنانکه ديد احوال
دو را يکي نه يکي را دو عکس شهرت عام
نهفته مردمک چشم هردو در يک چشم
بدان صفت که دو مغز اندرون يک بادام
دو جان ميان دو پيکر ولي ز يکرنگي
به طرز نوري کاوراست در دو ديده مقام
دو تن ميان دو کسوت ولي ز غايت لطف
نه آشکار و نه پنهان چو روح در اجسام
درون جامه و بيرون ز جامه آنگونه
که نشوه مي گلرنگ در بلورين جام
نه جزو يکدگر و نه جدا ز يکديگر
چنانکه روح در اجساد و نور در اجرام
دو جسم گشت ز يک جنس و هر دو گشت يکي
چو آن دو حرف که در يکدگر کنند ادغام
دل من و دل او عين هم شد ارچه خطاست
که سنگ شيشه شود يا که آبگينه رخام
چو کار عشق بدينجا رسيد دانستيم
که چيستيم و چه بوديم و کيستيم و کدام
پس از حقيقت عرفان نفس هردو زديم
ز راه عقل به معراج حق پرستي گام
شديم سالک راهي که در مسالک آن
نبود زحمت رفتار و رنجش اقدام
نه خوف همرهي نفس شوم اماره
نه بيم رهزني طبع دون نافرجام
شديم تا به مقامي که وهم گردون گرد
هزار پايه فروتر گرفته بود مقام
نخست همچو کسي کز فراز قله قاف
به چشم بينا بيند بسيط خاک تمام
به زير پا همه ممکنات را ديديم
گرفته هريک از آنها به حيزي آرام
چو گام لختي از آنسو نهاد پيک نظر
نظر حجاب نظر گشت و گام مانع کام
وزان سپس چو کسي کز درون چاه شگرف
کند نظاره خورشيد رفته زير غمام
به زير پرده سبعين الف حضرت قدس
هزار پرده ز هر پرده بسته بر افهام
چو نور شمع ز مشکوة در زجاجه صاف
درون پرده ز بي پردگي مشاعل عام
چهارده تن ازين سوي پرده بي پرده
به پرده داري پروردگار کرده قيام
نه چارده که يکي جسم را چهارده اسم
نه چارده که يکي شخص را چهارده نام
نخست احمد مرسل که ذات اقدس او
ميان واجب و ممکن گزيده است مقام
نه واجبست و نه ممکن وزين دو نيست برون
گزيده واهمه سبابه را ازين ابهام
دوم علي که به معراج دوش پيغمبر
عروج يافت ز بهر شکستن اصنام
به عرش دوش کسي سود پاکه عرش مجيد
هزار مرتبه اش چهره سوده بر اقدام
بر آن صنم که بود سوده اينچنين کس دست
که دست خويشتنش خوانده داور علام
به اين عقيده اگر بت پرست سايد چهر
به کيش من که بر او نار دوزخست حرام
سيم بتول که از دورباش عصمت او
به سوي مدحت او ره نمي برد اوهام
دگر شبير و شبر کز کمال قرب به حق
نبود واسطه شان جبرئيل در پيغام
دگر علي که به تنها کشد شفاعت او
به دوش طلحت خود بار سيئات انام
دگر محمدباقر که بر روان و تنش
رموز علم و عمل کرد کردگار اعلام
دگر امام ششم جعفر آنکه بست و گشود
به صدق و زهد در کفر و باره اسلام
دگر کليم بحق موسي آنکه طور دلش
پر از تجلي انوار بد ز قرب مدام
دگر رضا که قضا پيرو اراده اوست
چنانکه حرف و تکلم مطيع جنبش کام
دگر تقي که ز يمن صلاح و تقوي او
نمانده در همه آفاق اسمي از آثام
دگر نقي که ز بس واسعست رحمت او
طمع به هستي جاويد بسته اند اعدام
دگر شهنشه دين عسکري که عسکر او
فرشتگان همه بودند در قعود و قيام
دگر ذخيره هستي محمدبن حسن
که هرچه هست بدو قائمست تا به قيام
بزرگوار خدايا بدين چهارده تن
که چار رکن قوامند و هفت عضو نظام
که نار دوزخ سوزنده را به قاآني
خليل وار بکن روز حشر بر دو سلام
گر اين قصيده بخوانند بر عظام رميم
برنده سجده به گوينده از پي اعظام
درين قصيده قوافي مکررست ولي
به است لفظ مکرر ز نا مکرر خام