مطلع ثاني

حبذا زين جشن فرخ مرحبا زين عيد عام
کاندرو شادي حلالست اندرو انده حرام
لوحش الله جان به وجد آيد همي زين جشن خاص
بارک الله دل به رقص آيد همي زين عيد عام
مقدم اين جشن فرخ باد يارب بر امم
غره اين عيد ميمون باد يارب بر انام
نام اين جشن همايون مي بماند جاودان
رسم اين عيد مبارک مي بپايد مستدام
از کجا اين جشن دلکش را به چنگ آمد عنان
وز کجا اين عيد فرخ را به دست آمد زمام
عامي از يکسو به وجد و عارف از يکسو به رقص
عشرت اين برقرار و شادي آن بر دوام
خصم نافر غم مسافر عيش وافر رنج کم
شادي افزون فال ميمون ملک مأمون بخت رام
هر تني از خوشدلي چون شاخ گل در اهتزاز
هر لبي از خرمي چون جام مل در ابتسام
هر کجا دلداده يي با دلبري گويد حديث
هر کجا آزاده يي با بيدلي راند کلام
آن به نزد اين نياز آرد چو بلبل پيش گل
وين به نزد آن نماز آرد چو مينا پيش جام
از طرب هر بنده يي را خنده يي بيني به لب
وز فرح هر زاهدي را شاهدي يابي به کام
خرمي در هر دلي مضمر چو شادي در شراب
خوشدلي در هر تني مدغم چو مستي از مدام
از نثار لعل و گوهر دشت چون دست کريم
وز بخور عود و عنبر کوي چون خوي کرام
نسپري جز فرش ديبا نشنوي جز بانگ چنگ
ننگري جز روي زيبا نشمري جز سيم خام
رنجهاشد جمله گنج و عسرها شد جمله يسر
جنگها شد جمله صلح و ننگها شد جمله نام
عشرت آمد جاي عسرت تازه شد بخت کهن
رحمت آمد جاي زحمت پخته گشت اميد خام
در خروشندي و حوش و در سماعندي سباع
در حبروندي طيور و در سرودندي هوام
شيخ و شاهد شوخ و زاهد رند و واعظ مرد و زن
زشت و زيبا پير و برنا مير و مولا خاص و عام
جمله را در سر سرور و جمله را در تن سماع
جمله را در دم درود و جمله را بر لب سلام
اين اشارت گويد آن کامروز بختت شد جوان
آن بشارت را بدين کامروز کارت شد به کام
خيلها چون سيلها افکند در هر سو خروش
فوجها چون موجها آورده از هر سو زحام
سنجهاي سنجري هر سو ز شادي در خروش
پيلهاي هندوي هر سو ز عشرت در خرام
جامهاي خسروي در خنده چو برق از سحاب
کوسهاي کسروي در ناله چون رعد از غمام
از خروش چنگ و مزهر گوش گردون را صمم
وز شميم عود و عنبر مغز کيوان را زکام
گويي از شادي به رقص آمد همي ايوان و کوه
گويي از عشرت به وجد آمد همي ديوار و بام
تا شهي را تهنيت گويند کز روي شرف
آسمان جويد به ذيل اصطناعش اعتصام
شاه فرخ رخ فريدون شاه شير اوژن که هست
ملک هستي را ز حزم پيش بينش انتظام
تهنيت رانند او را بر همايون خلعتي
کش عنايت کرد شاهنشاه گردون احتشام
بارک الله از مبارک پيکرش کاينک بر او
خلعت شه طلعت مه را همي داند ظلام
خلعت ديباي او را اطلس چرخ آستر
طلعت زيباي او را خواجه گردون غلام
خلعتش شنعت فرستد بر که بر بدر منير
طلعتش طيبت نمايد بر که بر ماه تمام
هم همايون خلعتش را لازم آمد اعتزاز
هم مبارک طلعتش را واجب آمد احترام
اي فريدون فر خديو راد کز اقبال تو
فارس شد دارالامان و دهر شد دارالسلام
شير را در عهد تو بيم هزالست از غزال
باز را در عصر تو خوف جمامست از حمام
يازده ماهست شاها تا شهنشاه عجم
در هري از بدسگال خويش جويد انتقام
صارمش در خون اعدا چون هلال اندر شفق
اشهبش در گرد هيجا چون سهيل اندر ظلام
کفته دارد کتف گردان هردم از خطي سنان
سفته دارد سفت نيوان هردم از تو زي سهام
مي نگويد ناله کوس است اين يا بانگ چنگ
مي نپرسد زلف دلدارست اين يا خم خام
گه به ياد قامت شوخيش توصيف از سنان
گه به ياد ابروي ترکيش تعريف از حسام
بسکه دشت از دود توپ باره کوبش تيره گون
بسکه راغ از گرد خنگ ره نوردش قيرفام
اي بسا روزا که او را بازنشناسد ز شب
اي بسا صبحا که او را فرق نگذارد ز شام
با چنين حالت که شخص از نام خود غافل شود
نامت آرد بر زبان پيوسته شاه نيکنام
روز و شب چهر تو گردد در خيالش مرتسم
سال و مه مهر تو جويد در ضميرش ارتسام
مر ترا بيند مشاد هرکجا گردد مقيم
مر ترا بيند مقابل هر کجا سازد مقام
نيست ماهي کت به تشريفي نسازد کامران
نيست روزي کت به تعريفي ندارد شادکام
از هنرهاي تو گويد هرچه مي گويد حديث
وز ظفرهاي تو راند هرچه مي راند کلام
هم تواش الا به طاعت مي نبردستي سجود
هم تواش الا به خدمت مي نکردستي قيام
صبح چون خيزي نياري جز جمالش در ضمير
شام چون خسبي نبيني جز خيالش در منام
گر نظام لشکري خواهد نمايي امتثال
ور خراج کشوري جويد فزايي اهتمام
گه امير لشکري گه مرزبان کشوري
گاه لشکر را نظامي گاه کشور را قوام
گاه بي سعي وزيري ملک را سازي قويم
گاه بي عون اميري جيش را بخشي نظام
در بر پيلان به نوک تيغ بگسستي عروق
در بر شيران به زخم گرز بشکستي عظام
اي بسا دشتا که در وي شير ننهادي قدم
اي بسا کوها که در وي بازنگرفتي کنام
رفتي و نيوان سرکش را گلو خستي به تيغ
رفتي و ديوان ناخوش را فروبستي به دام
ترکمانان سپاهت ترکمانان را ز بيم
کرده پيکر همچو دال و کرده قامت همچو لام
تا صفت باشد خداي لاينام و لايزال
باد ملک لايزال و باد بختت لاينام