در ستايش پادشاه رضوان آرامگاه محمد شاه غازي طاب الله ثراه گويد

عيد آمد و عيش آمد و شد روزه و شد غم
زين آمد و شد جان و دلي دارم خرم
ماه رمضان گرچه مهي بود مبارک
شوال نکوتر که مهي هست مکرم
الحمد که آن واعظک امروز به کنجي
چون حرف نخستين مضاعف شده مدغم
وان زاهدک از طعنه اوباش خلايق
چون دزد عسس ديده به کنجي نزند دم
رفت آنکه رود شيخ خرامان سوي مسجد
وز پيش و پسش خيل مريدان معمم
از کبر ز هم برنکند چشم چو اکمه
وز عجب به کس مي نزند حرف چو ابکم
رفت آنکه مر آن مؤذن موذي به مناجات
چون گاو کشد نعره گهي زير و گهي بم
وان واعظ و مفتي چو درآيند به مسجد
اين عجب مصور شود آن کبر مجسم
آن باد به حلق افکند اين باد به دستار
آن مشک منفخ شود اين خيک مورم
وان قاري عاري به گه غنه و ادغام
خيشوم پر از باد کند همچو يکي دم
وانگونه ز هم حنجره و حلق گشايد
کش پيچ و خم روده هويدا شود از فم
خيز اي بيت و امروز به رغم دل واعظ
هي بوسه پياپي ده و هي باده دمادم
ماه رمضان برنگرفتم ز لبت بوس
کز روزه دلي داشتم آشفته و درهم
بس بوسه که در کنج لبت جمع شدستند
چون شهد که گردد به يکي گوشه فراهم
زان لب نکني باز که از فرط حلاوت
چون تنگ شکر هردو لبت دوخته برهم
تا بر لب لعل تو ز من وام نماند
بر خيز و بده بوسه يک ماهه به يکدم
اي طره تو تيره تر از ديده شاهين
وي مژه تو چيره تر از ناخن ضيغم
جور تو وفا خار تو گل درد تو درمان
رنج تو شفا زهر تو مل زخم تو مرهم
در حلقه زلفين تو تا چشم کند کار
بندست و شکنج و گره و دايره و خم
جز چشم تو کز وي دل من هست هراسان
آهو نشنيدم که ازو شير کند رم
با ياد سر زلف تو شب تا به سحرگاه
در بستر و بالين چمدم افعي و ارقم
اي پسته خندان تو زان رسته دندان
چون حقه ياقوت پر از عقد منظم
در زلف سياهت همه کس ناظر و من نيز
بر ساق سپيدت همه کس مايل و من هم
چون حسن تو هر روز شود عشق من افزون
زانست که چون حسن تو عشقم نشود کم
بي ساعد سيمين توام حال تباهست
بي سيم گدا را نبود عيش مسلم
در سيم سرينت ز طمع دوخته ام چشم
کز فقر ندارم بجز انديشه درهم
زان سيم بخيلي مکن اي ترک ازيراک
از دادن سيمست همه بخشش حاتم
اي ترک برآنم که در اين عهد همايون
مردانه شبيخون فکنم بر سپه غم
از زلف تو پوشم زره از جعد تو خفتان
از قد تو سازم علم از موي تو پرچم
وانگه ز پي خطبه اين فتح نمايان
شعري کنم انشاء به مدح شه اعظم
داراي عجم وارث جم سايه يزدان
خورشيد زمين ماه زمان شاه معظم
شاهنشه آفاق محمد شه غازي
کز پايه براز کي بود از مايه براز جم
اي ساحت آفاق ز راي تو منور
وي جبهت افلاک به داغ تو موسم
مهتاب بود مهر تو و حادثه کتان
خورشيد بود چهر تو و نايبه شبنم
روي قمر از طعنه رمح تو بود ريش
پشت فلک از صدمه گرز تو بود خم
زايد نعم از جود تو چون حرف مشدد
ناقص ستم از عدل تو چون اسم مرخم
بعد از همه شاهاني و پيش از همه آري
به بود محمد که سپس بود ز آدم
ذات تو مگر علت غائيست جهان را
کز عهد مؤخر بود از رتبه مقدم
مانند سليمان همه عالم بگرفتي
با قوت بازو نه به خاصيت خاتم
بر ذره خاک قدمت سجده برد چرخ
در قطره ابر کرمت غوطه خورد يم
از خير و شر دور زمان راي تو آگه
بر نيک و بد کار جهان جان تو ملهم
با لطف تو ترياک دهد چاشني قند
با قهر تو پازهر دهد خاصيت سم
از ضعف عدد ضعف عدوي تو فزايد
چون کسر کز افزوني تربيع شود کم
گر حور به جنت شرر تيغ تو بيند
با گيسوي آشفته گريزد به جهنم
در معرکه رزم تو از زهره شيران
تا حشر نرويد بجز از شاخ سپرغم
با جاه تو پستست نهايات نه افلاک
با قدر تو تنگست فراخاي دو عالم
شاها به سرم گر ز فلک تيغ ببارد
در مهر تو الا به ارادت نزنم دم
تو چشمه حيواني و من همچو سکندر
از چهر تو محرومم و با مهر تو محرم
ديريست که آسوده ام از خلق به کنجي
هم مدح توام مونس و هم ياد تو همدم
نه شاکر ازينم که خليلي کندم مدح
نه شاکي از آنم که حسودي کندم ذم
در کيسه من گو نبود در هم و دينار
بر آخور من گو نبود ابرش و ادهم
با مهر تو بر دوش من اين خرقه خلقان
صد بار نکوتر بود از ديبه معلم
کامم همه اينست چو شمشير تو قاطع
تا حکم قضا هست چو تدبير تو محکم
احباب ترا باد به کف ساغر عشرت
اعداي ترا باد به بر کسوت ماتم