در ستايش جناب حاجي آقاسي رحمه الله

هر وجودي را به وهم اندر توان جستن همال
جز وجود مهتري کاو را همالستي محال
روي دين پشت هدي غيث کرم غوث امم
چرخ فر قطب ظفر اصل هنر فصل کمال
قهرمان ملک و ملت حاجي آقاسي که هست
جان پاکش غوطه زن در بحر فيض لايزال
عقل افزون از شهودش داد نتواند خبر
و هم بيرون از وجودش ديد نتواند مجال
گر ز عدل او به بازو هيکلي بندد مريض
ز انحراف طبع بگرايد به سوي اعتدال
ور به پيشاني نگارد نام بختش آفتاب
تا شباهنگام روز حشر نپذيرد زوال
عقل را ماند که با هر نفس دارد اقتران
روح را ماند که با هرجسم دارد اتصال
هستي صرفست پنداري کز او پوشيده نيست
هيچ عيبي در برون و هيچ علمي در خيال
صورت عقلست از آن ذاتش نگنجد در بيان
معني روحست از آن وهمش نسنجد در مقال
کوه خارا از شرار خشمش افروزد چنانک
قبضه گوگرد کز آتش پذيرد اشتعال
وصف مهرش چون کنم طبعم ببالد همچو سرو
شرح قهرش چون کنم کلکم بنالد همچو نال
قدر او را بدر گفتم عقل گفتا اي شگفت
بدرديدستي که روزافزون بود همچون هلال
دست او را ابر خواندم وهم گفتا اي عجب
ابر ديدستي که بي سعي صدف بخشد لآل
مدح هرچيزي که گويي در حقيقت مدح اوست
زانکه بر هر جزو باشد نفس کل را اشتمال
مدح قدر اوست مدح چرخ گردان از علو
وصف جود اوست وصف ابر نيسان در نوال
نعت ذات او صفات او به از مردم کند
بي نزاع گفتگوي و بي صداي قيل و قال
گل به بوي خويش معروفست بي رنج دليل
مه به نور خويش موصوفست بي غنج و دلال
هست با شه ارتباطش ارتباط جان و دل
جان و دل را جز به وهم اندر نيابي انفصال
ني خطا گفتم براست از اتحاد جان و دل
اتحاد اينست کان هرگز نگنجد در مثال
دوش از انعام عامش شکوه يي مي کرد عقل
نرم نرمک زير لب چون گفتگوي اهل حال
از تعصب موي من چون نوک ناچخ شد درشت
جستم از جا تا به پاي عقل بربندم عقال
گفت بنشين خشم بنشان گوش ده خاموش باش
تا در اين معني ترا سازم به استدلال لال
گفتمش برهان چه داري گفت کز بدو وجود
تا به عهد جود او با جان برابر بود مال
گوهر از عزت به جايي بود کاندر جشنها
زيور تاج تکين بد زينت فرق ينال
وينک از خواري گهر را گر به دريا افکندي
ز انزجار قرب او پهلو فرو دزدد زبال
گفتمش اي عقل از پيري به جايي بينمت
کز خرافت بازنشناسي يمين را از شمال
خود تو صد ره گفته يي گوهر جمادي بيش نيست
بر جمادي چون نهد عزت عزيزي ذوالجلال
او گهر را خوار دارد تا شود قدرش عزيز
زين دو عزت مر کدام اولي بيان کن شرح حال
مهترا مسکن نوازا هست سالي تا که من
تشنه لب جان مي دهم بر چشمه آب زلال
تو رسول وقت خويشي من بلال وقت تو
هيچ از رحمت نفرمودي ارحنا يا بلال
نيمه سالي ندانم بيشتر يا کمترست
کز تو دارم انتظار وعده يک طاقه شال
شال را بگذار حال من بدست آور که هست
در دلم صد گونه غم زين کهنه دير ديرسال
قرض من چندان بود کاندر درون تست علم
گرچه شايد کاين تشابه را نکو گيرم به فال
عمر من گر در جهان بودي به قدر وام من
هيچکس را بر فناي من نرفتي احتمال
خلعت شاه و تو و اجرا و انعام و تيول
گرچه تعيين رفت بختم قاصر آمد در سؤال
صبر کن قاآنيا بر تير باران بلا
کز بلا راهي بود تا قاب قوسين وصال
گر تواني پنجه تقدير تابيدن بتاب
و نتابي صبر کن وز هرچه پيش آيد منال
تا ز حي لاينام اندر زبانها گفتگوست
باد بختت لاينام و باد عمرت لايزال
خوي احبابت ز طيبت مشکبو بادا چو زلف
بخت اعدايت به طينت تيره رو بادا چو خال