در مدح جناب حاجي آقاسي

ديشب به شکل جام نمود از افق هلال
يعني به جام باده ز جان دور کن ملال
دوشينه ماه روزه به پا موزه درکشيد
وز شهر شد برون و بزد کوس ارتحال
وامد مه مکرم با کوس و با علم
بهروزي از يمينش و پيروزي از شمال
آن مه گشاده بود خداي از بهشت در
وين مه گشوده اند بهشتي وشان جمال
خلقي شدند دوش به مغرب هلال جوي
واندر فکنده غلغله از گونگون سؤال
آن گفت مه چگونه ضعيف است يا قوي
وين گفت در کجا به جنوبست يا شمال
من هم به ياد ابروي جانان خويشتن
مي برشدم به بام که تا بنگرم هلال
کامد هلال ابرويم از دور خير خير
گفت اي هلال جو نکنم مر ترا حلال
ابروي من نبيني و بيني هلال عيد
در دل وفا نداري و در ديده انفعال
خواهي همين زمان که ترا با هلال نو
سازم به نعل کفش لگدکوب و پايمال
گفتم بتا جاي رهي ظن بد مبر
کز ظن بد نخيزد چيزي بجز نکال
بالله خيال ابروي تو بود در دلم
ديدم به ماه نو که مجسم شود خيال
عمريست تا به حرمت ابروي و زلف تو
هرجا خميده ييست نکو دارمش به فال
بر سينه مي نويسم پيوسته نقش نون
بر ديده مي نگارم همواره شکل دال
داند خداي من که به جان در نشانمش
هرچ آن به چيزي از تو توان کردنش مثال
از عشق عارض تو پرستم همي قمر
بر ياد قامت تو نشانم همي نهال
خنديد و نرم نرم همي گفت زير لب
کاين مرد پارسي دل ما برد زين مقال
اين گفت و شد به حجره و بنشست و خواست مي
زآن زر دمي که عکسش زرين کند سفال
جست و دويد و رفت و مي آورد و داد و خورد
مرغي شد از نشاط و برآورد پر و بال
گه وجد و گه سماع و گهي رقص و گه طرب
گه ناز و گه عتاب و گهي غنج و گه دلال
گفت اين زمان وظيفه چه بر من نهاده يي
بنماي پيش از آنکه به هجران کشد وصال
گفتم هزار بوسه ترا نذر کرده ام
نيمي به روي و موي تو نيمي به خط و خال
گفت ارچه اين چهار لطيفند و زود رنج
چندين عتاب بوسه نيارند احتمال
ليکن دريغ نيست مرا بوسه از لبي
کارد هماره مدح خداوند بيهمال
فهرست آفرينش و ديباچه وجود
آسايش زمانه و آرايش کمال
فخرالانام حاجي آقاسي آنکه هست
در مهر او سعادت و در کين او نکال
گر حب او گناه بود حبذا گناه
ور مهر او ضلال بود فرحا ضلال
با پاس او رياست گرگ آيد از بره
با عدل او حراست شير آيد از شکال
با مهر او نديده تني زحمت کرب
با جود او نديده کسي سبقت سؤال
در مشت او نپايد همچون نسيم سيم
در چشم او نيايد همچون رمال مال
در پيش عفو عامش طاعت کم از گنه
با جود دست رادش لؤلؤ کم از سفال
جز از طريق وهم نيايد کسش نظير
جز بر سبيل عکس نبيند کسش مثال
بر نيک و زشت او را شامل بود عطا
برتر و خشک زانرو کامل دهد نوال
ابرست در عطيه و بحرست در درون
خاکست در تواضع و چرخست در جلال
انوار مهر راست براي وي اقتران
تأييد چرخ راست به بخت وي اتصال
از بود اوست صورت ابداع را فروغ
از راي اوست گوهر افضال را کمال
چونين که بخت اوست در آفاق لاينام
يارب به باد ملکش همواره لايزال
کز کلک اوست ساحت آفاق را قرار
کز فر اوست صفحه امصار را جمال
ملت چو بخت او بود از بخت او سيمين
دشمن چو کلک او بود از کلک او هزال
نبود ملک به چيزي اينست اگر بشر
کس را نبوده خصلت اينست اگر خصال
گردون گراي گردد با قدر او زمين
امکان پذير آيد با امر او محال
آنجا که قدر اوست ندارد فکر محل
آنجا که وصف اوست ندارد سخن مجال
گفتم که از مغايبه آيم سوي خطاب
تا چند در غياب شوم محمدت سگال
ديدم که از مهابت شخص جلال او
اندر حضور ناطقه از مدح اوست لال
سوي دعا شدم ز ثنا زانکه خوشترست
پايان اين ثنا به دعا يابد اشتمال
چندان بقاش باد که در عالم وجود
يابد بقاي او به بقاي حق اتصال