در ستايش اميرالامراء العظام حسين خان نظام الدوله گويه

بيا و ساغر مي کن ز باده مالامال
که ماه روزه به حسرت گذشت نالانال
ببايد از غم و انده گريخت ميلاميل
مي دوساله به پيمانه ريخت مالامال
بنوش باده و نوشان به ياد رحمت حق
که فضل بار خدا شاملست در همه حال
به آب باده غبار دل از پياله بشوي
که هست در دلت اندک ز روزه گرد ملال
مرا ز عيد خوش آمد که هست روزه حرام
نه بلکه خوشترم از آنکه هست بوسه حلال
کنون به بدرقه روزه باده بايد خورد
به عذر آنکه نکرديمش از چه استقبال
هميشه باده گوارا و دلپذير بود
خصوص آخر شعبان و غره شوال
مرا ز روزه جز اين دل خوشي نبد که به عيد
کنم معانقه با آن غزل سراي غزال
مرا به طبع خوش آيد ز روز عيد که عيد
بهانه ييست نکو بهر بوسه اطفال
چه مايه طفل سمنبر که با هزار حيل
خيال بوسه او مر مرا نمود محال
کنون خود آيد و لب بهر بوسه باز کند
چو سايلي که گشايد کف از براي سؤال
خصوص ترک من آن ساده لوح سيمين بر
که وقف بوسه نمود دست روي زهره مثال
ز پاي تا به سرش هرکجا که مي بيني
گمان بري که بدانجا نزول کرده جمال
ز بسکه بوسه ز دستم به هر دو عارض او
ز نقش بوسه رخش گشته پر و هاد و تلال
به احتياط چنان بوسمش دو تنگ شکر
که بر زمين نچکد زان دو تنگ يک مثقال
درون مشت چو گيرم سرين سيمينش
گمان کند که بپا اندرش کنم خلخال
مرا از آن بت شيرين حکايتيست عجيب
بيا و بشنو و عبرت بگير ازين تمثال
ز من چو آهوي رم ديده پار وحشي بود
به زهد و زرق و ريا رام کردمش امسال
بساط زهد و ريا را چنان بگستردم
که هرکه ديد مرا خيره ماند از آن احوال
به جبهه داغ نهادم چو زاهد سالوس
به دست سبحه گرفتم چو واعظ محتال
حکايتم همه از فضل زهد بود و ورع
روايتم همه از علم فقه بود و رجال
گهي حديث کرامات گفتم و معجز
گهي بيان احاديث کردم و اقوال
پي مراقبه گه سر نهاده بر زانو
پي مکاشفه گه پشت کرده بر ديوال
گهي صحيفه و زادالمعاد اندر پيش
که جز دعا نگشايم زبان به هيچ مقال
نموده گه به تلاوت قرأت قرآن
شمرده گه به فصاحت فضيلت ابدال
گمان نموده پس از چند روز دلبر من
که مر مرا به ورع در زمانه نيست همال
بسان سايه مر آن ترک آفتاب جبين
به هر کجا که شدم مي دويدم از دنبال
به صبح عيد صيام از پي مبارکباد
دوان به سوي من آمد چو مه به برج وبال
بغل گشودم و از روي مکر و شيد و حيل
بر او به لحن عرب بانگ برزدم که تعال
دويد و آمد و بنشست و دست من بوسيد
عنان صبر من از دست برد شوق وصال
به بر کشيدم و چندان لبش ببوسيدم
که خيره در رخ من ديد و گفت کيف الحال
نه آن سعادت زهد و صلاح عام و ورع
نه اين شقاوت فسق و فجور و کفر و ضلال
چنان ز سايه مژگان او هراسيدم
که اشکبوس کشاني ز تير رستم زال
چو بوهريره احاديث چند کردم جعل
به فضل بوسه و خواندم بر او به استعجال
ز سادگي بپذيرفت و وقف عام نمود
از آن سپس لب و رخسار و گردن و خط و خال
کنون به هرکه رسد صدهزار بوسه دهد
گمان برد که بود بوسه افضل الاعمال
به گاه بوسه لبش آنچنان شکر ريزد
که کلک خواجه نيکو نهاد نيک خصال
غلام شاه عجم حکمران کشور جم
خدايگان امم آسمان جاه و جلال
سپهر مجد و علا صاحب اختيار که هست
دلش جهان کفايت کفش محيط نوال
ز بس به خاک زمين سيم و زر فشانده کفش
به رهروان جهان تنگ کرده است مجال
چو بندگانش دوان دولت از يسار و يمين
چو خادمانش روان شوکت از يمين و شمال
زهي دلت به هنر کارنامه دانش
خهي کفت به کرم بارنامه اقبال
غلام خسرو جم صولتي زهي دولت
مطيع خواجه دريا دلي خهي اجلال
به بزم و رزم نظيرت نديده است جهان
که هم مخالف مالي و هم مخالف مال
مگر که عرصه جاه ترا نديده حکيم
که بر تناهي ابعاد داند استدلال
دليل صدق تناسخ بس اينکه در صف رزم
پلنگ پيش تو روبه شود هژبر شکال
جهنده تير تو بازيست آهنين مخلب
برنده تيغ تو مرگيست آتشين چنگال
وجود از سخطت ملتجي شود به عدم
پلنگ با غضب التجا برد به غزال
فنا به قهر تو مضمر چو تلخي اندر زهر
گهر به کلک تو مضمون چو شکر اندر نال
جهان بود به مثل خانه و تو خانه خداي
سخا و جود ترا کسب و کاينات عيال
سمند رهسپرت چارپايه نصرت
کمال جانشکرت چله خانه آجال
کفت به گاه سخا گفته بخل را که بمير
دلت به گاه عطا گفته جود را که ببال
نه جيش فتح را حايل آتشين باره
نه تيغ تيز ترا مانع آهنين سربال
زه کمان تو زهدان بچه نصرت
سر سنان تو پستان کودک اقبال
خيال بزم تو همچون امل نشاط انگيز
هواي رزم تو همچون اجل روان آغال
نه چرخ را بر قدر تو سنگ يک خردل
نه کوه را بر حلم تو وزن يک مثقال
اگر به کوه نگارند نقش مرکب تو
بسان مرغ هماندم برآورد پر وبال
زه کمان تو بازوي فتح را تعويذ
خم کمند تو ساق زمانه را خلخال
به ياد جود تو گر کوزه گر سفال پزد
ز کوره جام جم آرد برون به جاي سفال
تبارک الله ازين رخش کوه کوهه تو
که وقت حمله به کوه اندر افکند زلزال
درازگردن و لاغر ميان و کوچک سر
بزرگ هيکل و فربه سرين و ضغيم يال
رونده تر ز يقين و دونده تر ز گمان
پرنده تر ز عقاب و جهنده تر ز شمال
ز غرب راکب او گر خيال شرق کند
به شرق شيهه زنان زودتر رسد ز خيال
تلال زير سمش پست تر شود ز وهاد
وهاد زير پيش نرم تر شود ز رمال
زمانه گر زبر پشت او سوار شود
به يک نفس گذرد هرچه در جهان مه و سال
گهي چو ناقه صالح برون دود از کوه
گهي چو چشمه موسي روان جهد ز جبال
به سنگ خاره چو در کوه سم فرو کوبد
گمان بري به دهل چوب مي زند طبال
زمين معرکه را پر هلال و بدر کند
پيش ز نقش حوافر سمش ز نقش نعال
به زرق تا نتوان بست باد در چنبر
به مکر تا نتوان داشت آب در غربال
چهار چيز تو خالي ز چار چيز مباد
که تا جهان به تو مي بگذرد بدين منوال
روان ز طاعت يزدان دل از اطاعت شاه
دفاين از در و گوهر خزاين از زر و مال
به چاه ويل بود سرنگون مخالف تو
بدان مثابه که در چاه اصفهان دجال
هميشه يار تو يار نشاط در هر وقت
هماره خصم تو يار کلال در هر حال