در ستايش نواب فريدون ميرزا طاب ثراه گويد

اي فال سعيد و بخت مقبل
وي زهره بزم و ماه محفل
تو قلبي و دلبران قوالب
تو روحي و گلرخان هياکل
بر گرد مه شمايل تو
زلفين تو عنبرين سلاسل
دلها به سلاسل تو مشتاق
جانها به شمايل تو مايل
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم از کف تو مشکل
چهر تو درون جعد مشکين
زير دو غراب يک حواصل
گويي رويت به سنبل زلف
در سنبله ماه کرده منزل
چشمم فلکست و چهر تو مهر
مهري که نگشته هيچ زايل
جز زلف تو از قفاي رخسار
اي آتش خوي و آهنين دل
خورشيد سپيده دم نديدم
کاورا ز قفا همي رود ظل
اين زلف تو هست کز بناگوش
زي چاه ذقن شدست مايل
ياني به سپيده دم فتاده
هاروت نگون به چاه بابل
زلفين تو بر رخ از چپ و راست
آويخته روز و شب مقابل
مانند دو کفه ترازو
در وزن به يکدگر معادل
روي تو ز شب برآورد روز
چون راي خدايگان عادل
فخر الاقبال و الاساطين
ذخر الاقران و الاماثل
فرمانفرما که دست رادش
بحر خضمست و ابر هاطل
در دشت نضال ليث غالب
بر دست نوال غيث وابل
عاجز شده اند در ممالک
از حمل نوافلش قوافل
اي مدح تو زيور مجالس
وي وصف تو زينت محافل
گر نافله فرض نيست از چه
بر جود تو فرض شد نوافل
آواز اجابت سخايت
سبقت گيرد به صوت ساثل
زانسان که سبق برد مجلي
هنگام دويدن از مؤمل
الفاظ بديعت از بداعت
ضرب المثلست در قبايل
در نيمشبان ز دور پيداست
آثار جميلت از شمايل
درچشم بصيرت تو اجسام
بر سر قلوب نيست حايل
هر نقص که دهر داشت کردند
از پرتو هستي تو کامل
چون ماحصل جهان تو بودي
شد نظم جهان پس از تو حاصل
آري به وجود گشت موجود
ماهيت ني به جعل جاعل
از خشک لبي و خاکساري
دريا به وجود تست ساحل
دستت به سخا حيات جاويد
تيغت به وغا قضاي عاجل
من سيبک تنجح الاماني
من سيفک تفتح المعاقل
با آنکه وجود بعد موهوم
امريست محال نزد عاقل
حزم تو سه بعد را تواند
مشغول کند به هيچ شاغل
آراي تو در شبان تاريک
رخشنده ترست از مشاعل
در هيچ زمان ز کسب دانش
مشغول نداردت مشاغل
با منع تو قهقرا رود باز
زين چرخ برين قضاي نازل
پيوسته شود چو پوست با گوشت
از عدل تو در بدن مفاصل
در وقف پي تميز آيات
گر فرض نمي شدي فواصل
پيوستگي نظام عدلت
برداشتي از ميانه فاصل
ناداني خود کند مسجل
با بخت تو هرکه شد مساجل
جسمست و جهان و اندر او تو
چون روح نه خارجي نه داخل
چون جان با جسم و روح با تن
با ذات تو خلق شد فضايل
دست و دل و نطق و خامه تو
زي جود تو بهترين وسايل
از تيغ که اژدرست آونگ
يا تيغ تو بر کتف حمايل
با نظم تو گفته نوابغ
با شعر تو چامه اخاطل
يکسر همه ناقصست و هذيان
يکجا همه مهملست و باطل
با ياري وسعت صميرت
تدوير شود محيط حايل
آن روز که در هزاهز رزم
در چرخ و زمين فتد زلازل
از سهم عقاب تير در چرخ
نسرين فلک شوند بسمل
البيض علي الرؤس تغلي
بالبيض کانها مراجل
تهتز اسنة العوالي
بالجو کانها سنابل
الوحش ينحن کالنوائح
والطير يصحن کالثواکل
الرمح حشا الرجال يفري
بالطعن کالسن العواذل
من صوت سنابک المذاکي
من وقع حوافر الهياکل
ترتح علي الثري الصياصي
تنحط علي الربي الجنادل
الرمح تمد کالافاعي
والقوس ترن کالهوابل
في رأس عدوک المنازع
في کف حسودک المناصل
تبيض لباسک المفارق
تصفر لبطشک الانامل
بندي سر دشمنان به فتراک
چون رشته به فلکه مغازل
بازوي نزار ملک و دين را
فربه سازي به سيف ناحل
اي عم شهنشه مکرم
اي بأس تو همچو مرگ حايل
گر فيض قبول خاطرت را
حالي شود اين قصيده قابل
شايد که به مدحتش سرايند
لم يأت بمثلها الاوايل
وز فضل تو اهل عصر خوانند
قاآني را ابوالفضايل
تا چاره مطلقات را نيست
بعد از سه طلاق از محلل
از حيله بخت تو مبادا
يک لحظه عروس ملک عاطل
تا منطقه در دو نقطه دارد
پيوسته تماس با معدل
از منطقه جلالت تو
خورشيد شرف مباد مايل
تا حشر رسد خطابت از عرش
اي فال سعيد و بخت مقبل