در ستايش اميرالامراء العظام ميرزانبي خان گويد

دلکي داري اي شوخ چو يک پارچه سنگ
اي دريغ از دل سنگت که دلم دارد تنگ
من به تو هر روز از تنگدلي طالب صلح
تو به من هر شب از سنگدلي مايل جنگ
ختني خط حبشي خال و فرنگي رويي
به ختن روي نهم يا به حبش يا به فرنگ
مژه و چشم ترا هرکه ببيند غافل
وهمش آيد که پلنگي زده بر آهو چنگ
هردم از سرمه کني مردمک چشم سياه
الله اي دوست مکن اينهمه مردم را رنگ
چشم ار سرمه کني تيره کف از حنا سرخ
پاي تا سر همه رنگي چه کني ديگر رنگ
تو مگر آهو کي کشتي و چشمش کندي
عوض چشم خود از چهره نمودي آونگ
اينک اينک مژگان تو گواهست که تو
زده يي بر تن آن آهو صد تير خدنگ
زهره رنگ، هم از تير تو گر پاره نشد
رنگ سبزيست به چشمت ز چه از زهره رنگ
رگ سرخي به دو چشم تو گواه دگرست
که به خونريزي آن آهو کردي آهنگ
چشم بند دگرت اينکه قمر را ز سپهر
به فسون دزدي و بر صورت خود بندي تنگ
باورت نيست به شب پرده ز رخ يکسو نه
تا چو مه روي تو تابد به هزاران فرسنگ
دزدي ديگرت اينست که در را ز صدف
آري و در شکر سرخ نهي از نيرنگ
گر لبت نيست شکرخيز بيا تا بچشم
ورنه دندانت گهر با گهرش کن همسنگ
نقش ارتنگ بدزدي که بود اينم روي
ماني ار زنده شدي از تو گرفتي نيرنگ
سرو را جامه کني در بر کاينست قدم
بس کن اي دزدک عيار از اين حيلت و رنگ
همه سهلست نه مژگانت بود خنجر مير
چون ربوديش به طراري اي شاهد شنگ
ميرميران و خداوند بزرگان که بود
پشت گردون ز پي سجده اقبالش چنگ
هست با رتبت او رفعت نه گردون پست
هست با هستي او دايره امکان تنگ
تا جهانست خداوند جهان باد کز او
شرف و مجدت و اقبال و خطر دارد رنگ