در ستايش شاهزاده رضوان آرامگاه فريدون ميرزا طاب ثراه گويد

اي زلف نگار اي حبشي زاده شبرنگ
اي اصل تو از نوبه و اي نسل تو از زنگ
اي مادر اهريمن و اي خواهر عفريت
اي دايه پتياره و اي مايه نيرنگ
ريحان مگرت بوده پدر غاليه مادر
کت مانده به ميراث از آن بوي و ازين رنگ
جادوي سيه کاري و جاسوس شب تار
دربان رخ ياري و درمان دل تنگ
يک حلقه پريشاني و يک سلسله شيدا
يک گله پرستويي و يک باديه سارنگ
يک مملکت آشوبي و يک معرکه غوغا
يک طايفه ريحاني و يک قافله شبرنگ
ميلاد تو در بربر و ميعاد تو در روم
جولان تو در خلخ و ميدان تو در گنگ
از تخمه ريحاني و از دوده سنبل
همشيره قطراني و نوباوه ارژنگ
اسپهبد زنگي و وليعهد نجاشي
دارنده چيني و طرازنده ارتنگ
تاري ز تو وز نافه تاتار دوصد تار
بويي ز تو و سنبل خود روي دو صد تنگ
چون دام همه پيچي و چون خام همه چين
چون ديو همه ريوي و چون زاغ همه رنگ
با عود پسر عمي و با مشک برادر
با غاليه همرنگي و با سلسله همسنگ
جادوي رسن سازي و هندوي رسن باز
ديوان را سالاري و دزدان را سرهنگ
آويخته با ماهي و آميخته با گل
سوداگر سوداني و همسايه افرنگ
هم سرکشي اي زلف سيه هم متواضع
با نخوت گلچهري و با لابه اورنگ
صوفي صفتي ساخته از کبر و تواضع
باطن همه نيرنگي و ظاهر همه بيرنگ
بر ماه سراپرده ز دستي مگر از عجب
خواهي که چو نمرود به معبود کني جنگ
حامي تو به نفرين پدر گشته سيه روي
تا حشر نگونساري از آلايش اين رنگ
حلق دل خلقيت به هر حلقه گرفتار
چون طاير پر ريخته کاويخته از چنگ
آيينه رخسار نگار از تو صفا يافت
با آنکه سيه روي شود آينه از زنگ
اندام مهم نخل بلندست و تو عر جون
بالاي بتم تاک ستاکست و تو پاشنگ
زنگي بچه فرهنگ و ادب هيچ نداند
چون شد که تو نهمار ادب گشتي و فرهنگ
صبر دل عشاق همي سنجي ازيراک
چون کفه ميزان ز دو سو بينمت آونگ
بالا زده يي ساق چو زاهد که ز وسواس
دامان ز پس و پيش بگيرد به سر چنگ
يا چون دو غلام حبشي کز پي کشتي
سرپاچه بمالند و برند از دو سو آهنگ
از مردمک ديده اگر دوده نسايد
نقاش نيارد که زند نقش تو بيرنگ
ما درد سر عشق تو داريم اگرچه
آسوده شود دردسر خلق ز شبرنگ
چون چنگ نکيسايي و هر موي تو از تو
آويخته چون تار بريشم ز بر چنگ
اين طرفه که نالان دل من در تو شب و روز
چون زير و بم چنگ کشد هر نفس آهنگ
ميزان رخ ياري و در کفه تارت
صد تبت و تاتار نسنجند به جو سنگ
تقويم مه رويي و آويخته مويت
چون خط جداول به رصد نامه جيسنگ
مانا که دل و جسم منت عاريه دادند
تاب و گره و عقده و پيچ و شکن و گنگ
تابد رخ يار از تو چو خورشيد ز روزن
يا از شکن زلف شب تيره شباهنگ
يا تافته شمعي ز بر تافته فانوس
يا ساخته تاجي ز يکي سوخته اورنگ
يا برگ گل از غاليه يا نور ز سايه
يا مشتري از پنجره يا ماه ز پاچنگ
يا طينت ديني که برو حلقه زند کفر
يا گوهر فخري که برو پرده کشد ننگ
ماني به غرابي که بود جفت حواصل
يا بچه زاغي که به شهباز زند چنگ
يا هندوي عريان که نشيند به دو زانو
از بهر رياضت ز بر بتکده گنگ
يا زنگي حيران که نشيند بر مهتاب
يک دست به پيشاني و يک دست به آرنگ
يا طفل سبق خوان که بر پير معلم
گردد گه تعليم گهي راست گهي چنگ
يا عود قماري ز بر مجمر سيمين
يا مشک تتاري ز بر لاله خود رنگ
يا گرد سپاه شه گيتي که گه کين
بر چهره خود پرده کشد تا دو سه فرسنگ
شهزاده فريدون ملک باذل عادل
کش بار خدا بر دو جهان کرده کنارنگ
ديوان ادب فرد کرم دفتر دانش
اکسير خرد جوهر جان عنصر فرهنگ
تعويذ زمان حرز امان جوشن ايمان
اکليل سخا تاج سخن افسر اورنگ
اي کز اثر عدل تو در موسم گرما
از شهپر شهباز کند مروحه تورنگ
آسايش ملک تو رسيدست به جايي
کز بأس تو در قافله افغان نکند زنگ
آمال ببالد چو تو بر تخت بري رخت
آجال بنالد چو تو بر رخش کشي تنگ
چو قلب همه روحي و چون روح همه عقل
چون عقل همه هوشي و چون هوش همه سنگ
به صولت کاموسي و با دولت کاووس
با شوکت جمشيدي و با حشمت هوشنگ
گر کودک بخت تو کند ميل ترازو
نه گنبد گردون سزدش کفه نارنگ
آسيمه شود چرخ چو خنگ تو کند خوي
ديوانه شود عقل چو کوس تو کشد غنگ
در کاخ تو بر ابروي حاجب نبود چين
در قصر تو بر حاجب دربان نفتد زنگ
وين طرفه که گر حاجب کاخ تو شود پير
از چهره او جود تو بيرون برد آژنگ
از جوهر راي تو کس ار آينه سازد
آن آينه تا حشر مصفا بود از زنگ
با راستي عدل تو در عهد تو نقاش
از بيم نيارد که کشد صورت خرچنگ
با مهر تو نسرين دمد از پنجه ضيغم
با عدل تو شاهين رمد از سايه سارنگ
جود تو ز بسياري بخشش نشود کم
چون دل که ز افزوني دانش نشود تنگ
با پنجه حزم تو بود دست يقين شل
با جنبش عزم تو بود پاي خرد لنگ
با تيغ درخشان تو آتش جهد از آب
با دست درافشان تو گوهر دمد از سنگ
چون تيغ به دست تو بود ولوله در روم
چون گرز به چنگ تو بود زلزله در زنگ
هرجا که سنان تو به کين شعله فروزد
خاک از تف او سوزد تا چندين فرسنگ
در حيز اقبال تو امکان شده پنهان
در چنبر فتراک تو گردون بود آونگ
از هستي تو زيب برد صورت امکان
بر منطق تو فخر کند دانش و فرهنگ
نصرت نشود جز به خم خام تو مفتون
دشمن نزيد در بر فر تو به نيرنگ
فتحست پديدار به هرجا زني اختر
دولت دود از پيش به هر سو کني آهنگ
از بأس تو بر جبهه افلاک فتد چين
وز بيم تو از چهره خورشيد رود رنگ
بي حکم تو جريان قضا را نبود روي
با قدر تو گردون کهن را نبود سنگ
در دولت تو واصل دهرست همه فخر
وز کينه تو حاصل خصمست همه ننگ
نوباوه عمرست بنانت به گه بزم
همشيره مرگست سنانت به صف جنگ
نيوان وغا را شکني برز به يک گرز
ديوان دغا را گسلي چنگ به يک هنگ
رمحت خلف عوج نمايد به درازي
کش لجه خون موج زند تا به شتا لنگ
ابر از کف جود تو اگر حامله گردد
سنبل شکفاند ز زمينهاي زراغنگ
در عهد تو شهباز بود مضحکه کبک
وز عدل تو ضرغام بود مسخره زنگ
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
دور از تو به جان هست مرا انده آونگ
تن خوار و روان زار و اجل يار و امل خصم
جان تفته و دل کفته و قد جفته و سر دنگ
با اين همه از دور دهد چهره توام نور
چون مهر که از چرخ به ياقوت دهد رنگ
ابري تو و من خاک که با بعد مسافت
مست از تو مرا زيب و فر و زينت اورنگ
گر قرب عيان نيست ولي قرب نهان هست
با قرب نهان قرب عيان را نبود سنگ
دوريت ز من دوري معني بود از لفظ
کز ديده سر دوري وز ديده سر تنگ
هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم در مني آنگه که به وصلت کنم آهنگ
جاني تو و من جسم که با دوري صوري
هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ
دورستي و نزديک نهانستي و پيدا
زانسان که به تن توش و به سر هوش و به دل سنگ
يا چون شرف عقل به گفتار خردمند
يا چون اثر عشق در آهنگ شباهنگ
تا پيل و رخ و اسب و شه و بيدق و فرزين
دارند کشاکش همه در عرصه شترنگ
بادا به سرت چتر ز گيسوي مهي شوخ
بادا به کفت تيغ ز ابروي بتي شنگ
احباب تو پيوسته رهين طرب و عيش
اعداي تو همواره قرين کرب و رنگ
سالي دو سه قاآني اگر زنده بماني
بيغاره بماني زني و طعنه به ارژنگ
ور کلک تو زينگونه همي نقش نگارد
زودا که زخجلت بدرد پرده ارژنگ