مطلع الثالث

همانا فصل تابستان سرآمد عهد تسعينش
که مايل شد به کفه شب ترازو باز شاهينش
چو پر باز بود اسپيد روز از روشني آوخ
که ابر تيره تاري تر نمود از چشم شاهينش
فلک از ابر ايدون آبنوسي گشته خورشيدش
چمن از باد ايدر سند روسي گشته نسرينش
قمر بدگوهري رخشا که گردون بود عمانش
سمن بدعنبري بويا که هامون بود نسرينش
به کام اندر کشيد اين را زمين از بيم بدگويش
به ابر اندر نهفت آن را فلک از چشم بدبينش
مر آن کانون که مهر افروخت در مرداد و شهريور
عيان در آسمان دود از چه در آبان و تشرينش
مر آن دراعه سندس که بيضا دوخت در جوزا
به اکسون وش سحاب ايدر جهان را عزم تردينش
مر آن باراني قاقم که خود آراست در سرطان
به قندزگون غمام اينک فلک را راي تبطينش
مر آن آتش که شيد افروخت اندر بيشه ضيغم
ز آب ابر اينک آسمان را قصد تسکينش
زره سازد ز آب برکه باد و مي نپايد بس
که در هر خرگهي روشن بود نيران تفتينش
تو گويي تخم بيد انجيير خوردست ابر آباني
که از رشح پياپي ظاهرست آثار تليينش
نک از باد خزان برگ رزان لرزان تو پنداري
فلک در حضرت صدر جهان کردست توخينش
مکان جود و کان جود ابوالقاسم که در سينه
نهان چون کين اهل کفر مهر آل ياسينش
مخمر زآب و خاک و باد و نارستش بدن اما
حيا آبش وفا نارش رضا بادش عطا طينش
گر از گردون سخن راني بود شوکت دو چندانش
ور از عمان سمرخواني بود همت دوچندينش
بيان او که با آيات فرقانست توشيحش
کلام او که با اصوات داودست تضمينش
مکن بوجهل سان اي حاسد بدگوي انکارش
مکن جالوت وار اي دشمن بدگوي تلحينش
به کاخ اندر کهين شبري فضاي هند و بلغارش
به گنج اندر کمين فلسي خراج چين و ماچينش
فنا رنجي بود محتوم و لطف اوست تدبيرش
قضا گنجي بود مکتوم و حزم اوست زرفينش
به سر دست آورد هرگه نظر بر روي محتاجش
بپا چشم افکند هر گه گذر در کوي مسکينش
بلي پژمان اگر بخشد خراج چين وسقلابش
بلي غمگين اگر بدهد منال روم و سقسينش
به در و گوهر آمودست نثر نثره مانندش
به مشک و عنبر آکندست شعر شعري آيينش
چو سحبان العرب شنود دمان سوزد تصانيفش
چو حسان العجم بيند روان شويد دواوينش
محيطي هست جود او که ممکن نيست تقديرش
جهاني هست جاه او که يارا نيست تخمينش
به وهمش گر بپيمايي خجل گردي ز تشخيصش
به فهمش گر بينگاري کسل ماني ز تعيينش
نداني نيل و طوفان را بود خود پايه زان برتر
که پيمايي به باع يام و صاع ابن يامينش
ازو چون منحرف شد خصم لازم طعن و توبيخش
چنان چون منصرف شد اسم واجب جر و تنوينش
زهي فرخنده آن ديوان که نام اوست عنوانش
خهي پاينده آن ايوان که نقش اوست آذينش
وثاق او دبستاني که هفت اجرام اطفالش
رواق او گلستاني که نه افلاک پرچينش
نه انبازست در هوش و کياست پور قحطانش
نه همرازست در فر و فراست ابن يقطينش
بلي آن روضه مينو مشاکل نيست رضوانش
بلي اين دوحه طوبي مشابه نيست يقطينش
به عالم گر درون از عالم افزون ني عجب ايرا
که نون يک حرف در صورت ولي معنيست خمسينش
به نزدش چرخ صفري ليک از چرخش فزايد فر
ز يک صفر آري آري پايه گردد سبع سبعينش
خهي قدر تو کيالي که گردونست مکيالش
زهي فر تو ميزاني که گيهانست شاهينش
جهان مقصوره ويران ز سعي تست تعميرش
زمان معشوقه عريان ز فر تست تزيينش
جلال تست آن خرگه که اجرامست اوتادش
شکوه تست آن صفه که افلاکست خرزينش
فلک نهمار دون پرور سزاني با تو تشبيهش
جهان بسيار کين گستر رواني با تو تزکينش
عنودي کز تو رخ تابد به دوزخ قوت ز قومش
حسودي کز تو سرپيچد به نيران سجن سجينش
ز فرت فر آن دارا که فرمان بر مماليکش
ز بختت بخت آن خسرو که سلطان بر سلاطينش
غياث الملک و المله فلک فر حشمت الدوله
که بر نه چرخ و هفت اختر بود نافذ فرامينش
جهان آشفته دل روز نبرد از برق صمصامش
سپهر آسيمه سرگاه جدال از بانگ سرغينش
عطاي اوست آن مطبخ که مهر آمد عقاقيرش
سخاي اوست آن مصنع که چرخ آمد طواحينش
چو بر ختلي گذارد کام باج آرند از رومش
چو از هندي زدايد زنگ ساو آرند از چينش
به زنگ اندر زلازل چون که بر عارض بود زنگش
به چين اندر هزاهز چون که بر ابرو فتد چينش
به گاه کينه حدادي که البرزست فطيسش
به وقت وقعه قصابي که مريخست سکينش
به نطع رزم هر بيدق که از مکمن برون راند
برد در ملکت بدخواه و بخشد فر فرزينش
چو در کين طلعت افزود دنيايش گوي خرادش
چو بر زين قامت افرازد ستايش جوي بر زينش
به صولت پيل کوشنده به دولت نيل جوشنده
نه بل صولت دو چندانش نه بل دولت دوچندينش
گرفتم خصم رويين تن سرودم حصن رويين دز
زبون ديوانه يي آتش نگون ويرانه يي اينش
يکي شيرست آتش خوي و آهن دل که در هيجا
نمايد خشک چوبي در نظر بهرام چوبينش
چو گاه کينه لشکر بر سما شور هياهويش
چو وقت وقعه موکب بر سها بانگ هياهينش
کم از برفينه پيلي صدهزاران ريو و رهامش
کم از گرينه شيري صدهزاران گيو و گرگينش
پدرش آن گرد عمان بخش گردون رخش دولتشه
که با اين فر و مکنت آسمان مي کرد تمکينش
برفت و ماند ازو نامي که ماند تا جهان ماند
زهي احسان که تا روز جزا باقيست تحسينش
برفت و ماند ازو پوري که پير عقل را قائد
تبارک آن پدر کز فر و دانش پور چونينش
نياش آن خسرو صاحبقران کز فره ايزد
روان چونان که جان و جسم فرمانبر خواقينش
به کاخ اندر چو رويين صدهزاران گرد نويانش
به جيش اندر چو زوبين صدهزاران نيونوئينش
ز شوق جان فشاني در صف هيجا دهد بوسه
به خنجر حنحر سنجر به زوبين ناي زوبينش
زند با راستان از بهر طاعت راي چيپالش
نهد بر آستان از بهر خدمت روي رويينش
چوزي ايوان نمايد راي و سازد جاي بر صدرش
چو بر يکران نمايد روي و آرد پاي بر زينش
چو بر عرش برين بيني يکي فرخنده جبريلش
چو بر باد بزين يابي يکي سوزنده برزينش
ملک با خوي اين دارا چرا نازاد به اخلاقش
فلک با خام اين خسرو چرا بالد به تنينش
ملک کي با ملک همسر فلک کي با کيا همبر
ز فضل آن فايده يابش ز بذل اين زايده چينش
فلک گر بالد از هوري ملک نازد به دستوري
که صد خور باستين دارد نهان راي جهان بنيش
سمي مصطفي آن صاحب صاحب لقب کامد
امل آسوده از مهرش اجل فرسوده از کينش
ز حزم اوست دين ايزدي جاري تکاليفش
ز راي اوست شرع احمدي نافذ قوانينش
بيانش کز رشاقت پايه بر جوزا و عيوقش
کلامش کز براعت طعنه بر بيضا و پروينش
تو گويي کلک ماني بوده نقاش عباراتش
تو گويي نطق عيسي بوده قوال مضمامينش
اگر دشمن شود فربه ز کلک اوست تهزيلش
وگر مملکت شود لاغر ز عزم اوست تسمينش
فصاحت چيست مجنوني که لفظ اوست ليلايش
بلاغت کيست فرهادي که کلک اوست شيرينش
در اشعار بلاغت بس بود اشعار شيوايش
در اثبات رشاقت بس بود ابيات رنگينش
مقام مصطفي خواهي بخوان اخبار معراجش
نبرد مرتضي جويي ببين آثار صفينش
وزيرا صاحبا صدرا درين ابيات جان پرور
دو نقصانست پنهاني که ناچارم ز تبيينش
يکي در چند جا تکرار جايز در قوافيش
نه تکراري که ديوان را رسد نقصان ز تدوينش
يکي در چند شعر ايطا نه ايطايي چنان روشن
که باشد بيمي از غماز و باکي از سخن چينش
نپنداري ندانستم بدانستم نتانستم
شکر تب خيز و دانا ناگزير از طعم شيرينش
وگر برخي قوافيش خشن نشگفت کز فاقه
پلاسين پوشد آنکو نيست سنجان و پرندينش
قوافي نيست کژدم تا دو خشت تر نهم برهم
پس از روزي دو بتوانم بدين تدبير تکوينش
قوافي را لغت بايد لغت را من نيم واضع
که رانم طبع را کاين لفظ شايسته است بگزينش
زهي حسان سحرآراي سحرانگيز قاآني
که حسان العجم احسنت گو از خاک شروينش
تبارک از عباراتش تعالي ز استعاراتش
زهي شايسته تبيانش خهي بايسته تقنينش
حکايت گه ز جانانش شکايت گه ز دورانش
نگارش گه ز نيسانش گزارش گه ز تشرينش
ز جانان مدح و تعريفش ز آبان وصف و توصيفش
به گيهان سب و تقريعش به گردون ذم و تلعينش
گهي بر لب ز بوالقاسم ثنا و بررخ آزرمش
گهي بردم ز حشمت شه دعا و در دل آمينش
گهي از ياد دولتشه ز محنت لکنه در دالش
گهي از ذکر حشمت شه ز عسرت لثغه در شينش
گه از صاحب ثنا گفتن ولي با شرم بسيارش
گه از هر يک دعا گفتن ولي با قصد تأمينش
گهي در شعر گفتن آن همه اصرار و تعجيلش
گهي در شعر خواندن اين همه انکار و تهدينش
گهي عذر قوافي خواستن وانطور تبيانش
گهي برد اماني بافتن وان طرز تضمينش
کنون از بارور نخل ضميرم يک ثمر باقي
همايون باد نخلي کاين رطب باشد پساچينش
دو مه زين پيش کم يا بيش بودن چاکر ميري
که کوه بيستون را رخنه بر تن از تبرزينش
مرا با خواجه تاشي ديو ديدن داد آميزش
که صحن چهره قيرآگين بدي از راي تارينش
ز مي آموده اندر آستان هر شب صراحيش
به بنج آلوده اندر آستين هردم معاجينش
گهي از بي نبيذي کيک وحشت در سراويلش
گهي از بي حشيشي سنگ محنت در تساخينش
چو جوکي موي سر انبوه و ناخنهاي دست و پا
دراز و زفت و ناهنجار چون بيل دهاقينش
اگر لاحول پاس من نبودي حافظ و حارس
ز شب تا چاشتگه نهمار گادندي شياطينش
به من چون ديو در ريمن ولي من از شرش ايمن
بلي چون مهر نوراني کرا ياراي تبطينش
نهاني خواجه با او رام چونان نفس با شهوت
ولي وحشت ز من چون معده از حب السلاطينش
ضرورت را بريدم زو که تا در عرصه محشر
بپيوندم ابا پيغمبر و آل ميامينش
خلاف امر يزدان بود و شرع پاک پيغمبر
رضاي خواجه يي چونان که چونين رسم و آيينش
گرفتم خواجه کوثر بود کوثر ناگوار آيد
چو آميزش به غساقش چو آلايش به غسلينش
ازين پس مادح پيغمبر و داراي دورانم
که ستوارست پيغمبر ز دارا ملت و دينش
الا تا آب نبود کار جز ترطيب و تبريدش
الا تا نار نبود فعل جز تجفيف و تسخينش
ملک پيوسته با چرخ برين انباز اورنگش
کيان همواره با مهر فلک همراز گرزينش