در ستايش مرحوم مبرور ميرزاابوالقاسم همداني ذوالرياستين فرمايد

مرا ماهيست در مشکوکه مشکين زلف پرچينش
به هر تارست صد تبت به هر چينست صد چينش
بتي دارم بر سوري بود يک باغ ريحانش
مهي دارم که بر طوبي بود يک راغ نسرينش
هواي باده گر داري ببوس آن لعل ميگونش
شميم نافه گر خواهي ببوي آن جعد مشکينش
بهشتي هست بس خرم که يک شهرست رضوانش
عروسي هست بس زيبا که يک ملکست کابينش
ز بس شيرين زبان گويي طرب خيزست دشنامش
ز بس دلکش بيان مانا روان بخشست نفرينش
به عمان طعنه گو محفل ز لعل گوهر آمودش
به تبت خنده زن مجلس ز جعد عنبرآگينش
رخش ماهي بود رخشا که ريحانست جلبابش
خطش مشکي بود بويا که کافورست بالينش
قدش سرويست بارآور که آمد بار خورشيدش
خدش گنجيست جان پرور که باشد مار تنينش
مرا با آنچنان قد باغ نفريبد به شمشادش
مرا با آنچنان خد چرخ نشکيبد به پروينش
شکر خيزد دمادم تنگ تنگ از لعل جانبخشش
گهر ريزد پياپي بار بار از کام نوشينش
تو گويي نعت دستور جهان دادند تعليمش
تو گويي مدح سالار جهان کردند تلقينش
نتاج مجد و تاج نجد ابوالقاسم که از تابش
بر از آيينه گيتي نما راي جهان بينش