در ستايش شاهزاده رضوان و ساده حسنعلي ميرزا طاب الله ثراه گويد

ز چشمم خون فرو ريزد به ياد چشم فتانش
پريشان خاطرم از عشق گيسوي پريشانش
اگرخورشيد مي جويي نگه کن روي چون ماهش
وگر شمشاد مي خواهي ببين سرو خرامانش
به دوران هر کجا باشد دلي از غم به درد آيد
مرا دردي بود در دل که جز غم نيست درمانش
قدش سروست وعارض گل خطش سبزه است و لب غنچه
بود خود گلشن خوبي چه حاجت سير بستانش
شود شيرين کلاميها ز لعل دلکشش ظاهر
همانا تنگ شکر هست پنهان در نمکدانش
سلامت را دعا گفتم ز شوق چشم بيمارش
چو باران گريه سر کردم ز هجر لعل خندانش
ز حيراني گريبان را نمودم چاک تا دامن
چو ديدم کافتابي سر زد از چاک گريبانش
دل و دين برد پنهاني جمال آشکار او
ره جان آشکارا زد اشارتهاي پنهانش
کمان ابروانش کرده در زه تير مژگانش را
چسان يابد رهايي مرغ جان از زخم پيکانش
بود چون روز شامم با وصال روي چون ماهش
شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش
تو گويي خويش را پابست مهر خويشتن خواهد
که زنجيري به پا بنهاده زلف عنبرافشانش
بود آشفته چون حال عدوي پادشه مويش
بود خونريز همچون خنجر شه تير مژگانش
حسن شاه غضنفر فر نريمان مان اژدر در
که باشد در قلاووز سپه صد چون نريمانش
به فرمانش صبا و وحش و طير و ديو و دام و دد
به دستش خاتم دولت چه نقصي از سليمانش
بناي فتنه ويران گشت از آبادي عدلش
نياز سائلان کم شد ز انعام فراوانش
به گاه کينه قارن چهره ننمايد بناوردش
به روز رزم بيژن روي برتابد ز ميدانش
بسوزد جان خصم از شعله تيغ جهانسوزش
ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش
دهد خاک يلان بر باد آب آتش تيغش
کند بر جنگجويان کار مشکل رزم آسانش
چو در ميدان سياوش وش نمايد عزم گو بازي
سر نه آسمان سرگشته بيني پيش چوگانش
نتابد مهر تابان با ضياي بدر اقبالش
نيارد ابر نيسان با عطاي دست احسانش
بود در آستان چاکر هزاران همچو فغفورش
بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش
شها گر شير گردونت به روز رزم پيش آيد
ز آسيب نهنگ تيغ خود بيني هراسانش
فضاي عالم جاهت بدانسان هست پهناور
که باشد نه فلک چون حلقه يي اندر بيابانش
در آن روزي که چون کشتي زمين در لجه هيجا
بود از صدمه باد مخالف بيم طوفانش
کشد برق سنان شعله برآرد رعد کوس آوا
اجل ابري شود باران سهام کينه بارانش
بياويزد هوا چون کاوه نطع گرد از دامن
عمود آهنين پتک و سر بدخواه سندانش
فريدون وار گرز گاو سر را چون فرود آري
شود مغز سر ضحاک تازي خرد بارانش
وگر افراسياب ترک گردد با تو کين آور
تهمتن وار در ساعت بگيري تخت تورانش
وگر چو بينه وش بهرام چرخت کينه آغازد
فرستي دوکدان و چرخه چون هرمز به ايوانش
نيي چون اردشير بابکان کز طالع کرمي
گريزاند دو نوبت هفتواد از ملک کرمانش
تو آن شيري که گر با هفتواد چرخ بستيزي
بيندازي چو لاش مرده اندر پيش کرمانش
کشاني اشکبوست را اجل در بر کشان آرد
که تا رستم صفت سازي قبا از تير خفتانش
ترا تازي نسب اسبي بود آذر گشسب آسا
که چون در دشت هيجا باد وش آري به جولانش
زمين از چار نعل او ببالد بر فلک زان رو
که اين را چار مه وان را مهي وان نيز نقصانش
به عهد انتقامت گر بدرد شير آهو را
به سنگ دادخواهي بشکني در کام دندانش
شها تا درفشان گرديده در مدح تو قاآني
بود خاقاني ايام و خاک فارس شروانش
به قدر دانش خود مي ستايد مر ترا ورنه
فراتر بود شأن مصطفي از مداح حسانش
ولي نبود عجب کز فر اقبال همايونت
رساند شعر بر شعرا بسايد سر به کيوانش
الا تا دفتر دوران سياهست از خط انجم
سجل و مهر مهر اوراق گردون فرد ملوانش
دبير بخت بنگارد چنان توقيع عمرت را
که باشد از عبارات بقا انشاي ديوانش