در جواب قصيده حکيم سوزني

آمد به برم دوش يکي ساده پسر بر
وز مشک فروهشته دو گيسو به قمر بر
گفتي که يکي زاغ بهشتيست دو زلفش
کافشانده بسي غاليه و مشک به پر بر
حوري بچه زايند زنان حبش و زنگ
آرند اگر نقش جمالش به فکر بر
خوي کرده رخش ديدم و گفتم که سرينش
ماند به يقين چون گل نسرين به مطر بر
از صورت سيمينش تخمين بگرفتم
کاو راست سريني چو گل تازه به بر بر
وين نيست عجب زانکه توان برد به حکمت
ز اعضاي بشر راه به اعضاي بشر بر
از ساق سپيدش چو فراتر نگرستم
يک باره سرين بود همه تا به کمر بر
چون چشمه خورشيد سرينش به سپيدي
بس ناچخ الماس که مي زد به بصر بر
لغزنده بر او مردمک چشم ز صافي
چون گوي که لغزد به يکي صاف حجر بر
ماننده ماهي که ز نرمي جهد از مشت
مي بجهد از آغوش چو گيريش به بر بر
سيمين کفلش رنگ به شلوار همي داد
چون مه که دهد رنگ بر اثمار و زهر بر
چون ماه خرامنده ز در آمد و بنشست
رويش چو يکي مهر درخشان به نظر بر
ننشسته و ناگفته و حرفي نشنفته
کامدش يکي شيخ ريايي به اثر بر
دستار به صابون زده زانگونه که گفتي
پيچيده سرين صنمي ساده به سر بر
تحت الحکنش طوق زنان گرد زنخدان
همچون اثر ختنه بر اطراف ذکر بر
بر جبهه نحسش اثر داغ مزور
همچون اثر داغ گري بر خر گر بر
دستاري چون حلقه کون پر شکن و پيچ
پيچ و شکنش حلقه زنان يک به دگر بر
ريشش متحرک به زنخدان ز پي ذکر
چون توبره پشمين بر چانه خر بر
القصه به صد وسوسه شيخ آمدو بنشست
دزيده همي کرد در آن شوخ نظر بر
گه گه سوي من ديد و من از فرط تجاهل
کردم به افق چشم چو مقري به سحر بر
آهسته سر آوردم در گوش نگارين
چندان که لبم خورد به آويز گهر بر
کاي ترک بيا ترک اقامت کن ازيراک
عيش من و عيش تو شد امشب به هدر بر
بستان سر خر يافت هلا بار به خر نه
ماهي تو و آن به که رود مه به سفر بر
گفتا هله هشدار که اين کهنه حريفيست
کش نيست دل از ذل معاصي به حذر بر
پيداست ز چشمش که چو بيند کفل گرد
افتد لبش از وسوسه در بوک و مگر بر
اوراست نشيني که بر او هست نشانها
همچون اثر گرز دليران به سپر سر
فرسوده نگردد سپر از هيچ سنانش
چون ببر بيان بر بدن رستم زر بر
اي بس که زدستند بر او زخم جگرسوز
آنگونه که زد رستم سگزي به پسر بر
گفتم صنما اين همه تهمت نتوان بست
بر شيخکي آزاده بدين جاه و خطر بر
زين گفته به خشم آمد و برجست و ز نيرنگ
نرمک سوي او رفت و زدش بوسه به بر بر
پيمود مع القصه به غربيله و غمزه
جامي دو سه لبريز بدان شعبده گر بر
آهسته گرفت از کف او شيخ و بپيمود
وان واقعه افزود رهي را به عبر بر
خوش خوش به نشاط آمد و برجست و فروجست
چون عنتر رقاص به زير و به زبر بر
تا مست شد از باده و در ساده درآويخت
آن قدر زدش بوسه که نايد به شمر بر
از بوسه به ميل آمد و ميلش چو يکي مار
از پاچه شلوار سر آورد به در بر
بر رست چناري ز ميان رانش کاو را
صد فعله نيارست شکستن به تبر بر
کف بر دهن آورد چو مصروع و فتاده
باديش بر آن گنده سر از عجب و بطر بر
چون خيره نگر کافر يک چشم گه خشم
او خيره و ما خيره در آن خيره نگر بر
کان شوخ به خشم آمد و گفت اي ز وجودت
در خشم جهاني ز قضا و ز قدر بر
ابليس ز تبليس تو بي کفش گريزد
چون دزد عسس ديده به هر راهگذر بر
بر نخلي اگر صورت نحس تو نگارند
شک نيست که چون بيد نيايد به ثمر بر
صد مرتبه گردد بتر از زهر هلاهل
گر زانکه فتد عکس تو در آب خضر بر
حمدان من از چشم من افتاده از آن روي
کاو همچو تو عمامه نهادست به سر بر
ايدون به گمانم که ز بس خدعه و تلبيس
هم مرگ نيابد به تو تا حشر ظفر بر
تا حشر در آن خانه کسي شاد نگردد
کاري تو به يک عمر به يکبار گذر بر
اين گفت و ز چستي که بدش در فن کشتي
پاييش زد آنگونه که افتاد به سر بر
برتافت زنخدانش و برجست به پشتش
چون کره نجدي که جهد بر خر نر بر
شلوار فرو کردش و ناگه دره يي ديد
ناديده نظيرش به تواريخ و سير بر
چاهي به ميان دره آکنده به زرنيخ
چون تيره چه ويل ازو جان به خطر بر
مانند يکي شلغمک خشک مجوف
وان خشک مجوف شده مشحون به گزر بر
چندين چه دهم شرح فراجست به پشتش
مانند گوزني که خرامد به کمر بر
وز پاچه شلوار برآورد قضيبي
آميخته چون نقل مهنا به شکر بر
يا دانه خرما که نمايد ز بر نخل
با شاخه نورسته که رويد ز شجر بر
هندي بچه يي بود تو گفتي که مر او را
عمامه يي از اطلس روميست به سر بر
بسپوخت در او ژرف بدانگونه که گفتي
ماهيست درافتاده به درياي خزر بر
در زاويه قائمه بنشست عمودش
زانسان که يکي سهم نشيند به وتر بر
فواره سيمش عوض آب فرو ريخت
بس گوهر ناسفته بر آن برکه زر بر
چون مار بپيچيد از آن زخم جگرسوز
کان کژدم جراره زد او را به جگر بر
ناگاه بتيزيد چنان شيخ که بانگش
چون شعر فلاني به جهان گشت سمر بر
گفتي ز جهان روح يکي کافر حربي
لبيک زد از شوق بر اصحاب سقر بر
مغز من از آن گند پراکند و ز نفرت
گفتم که تفو باد براين گنده ممر بر
سوگند همي خوردم و گفتم به خدايي
کاو تعبيه کردست معاني به صور بر
گر فضل و هنر دادن کونست به سالوس
نفرين خدا باد به فضل و به هنر بر
گر سوزني اين شعر شنيدي بنگفتي
دي در ره زرقان به يکي تازه پسر بر