در ستايش ميرزا آقا خان صدراعظم

گفتم به يار فصل بهار آمد اي نگار
گفتا که وصل يار نگارين به از بهار
گفتم که بار يافت هزاران به گلستان
گفتا ز گلستان رخ من به هزار بار
گفتم که لاله داغ بدل دارد از چه روي
گفتا ز روي من دل لاله است داغدار
گفتم چو سرو کي به کنارم قدم نهي
گفت آن زمان که راني از ديده جويبار
گفتم به زير سايه گيسو رخ تو چيست
گفت ار به کس نگويي خورشيد سايه دار
گفتم مگر بقد تو زلف تو عاشقست
گفتا بلي به سرو روان عاشقست مار
گفتم که زلفکان تو بر چهره چيستند
گفتا به روم طايفه يي ز اهل زنگبار
گفتم که اختيار کنم جز تو دلبري
گفتا که عاشقي نکند کس به اختيار
گفتم از آن بترس که آهن دلي کنم
گفت آن پري نيم که ز آهن کنم فرار
گفتم غزال چشم تو هست از چه شير مست
گفتا ز بس که شير دلان را کند شکار
گفتم به آهوان دو چشم تو عاشقم
گفتا خموش گردن شير ژيان مخار
گفتم رسيد جان به لبم ز انتظار تو
گفت آن قدر بمان که برآيد ز انتظار
گفتم ببخش کام دلم از کنار و بوس
گفتابه جان خواجه کزين کام جو کنار
گفتم مگر نداني مداح خواجه ام
گفتا اگر چنينست اين بوس و اين کنار
گفتم که صدراعظم خواندش پادشه
گفتا که بدر عالم داندش روزگار
گفتم نپروريده چنان خواجه آسمان
گفتا نيافريده چنان بنده کردگار
گفتم بسيط ملک او هست بيکران
گفتا محيط همت او هست بي کنار
گفتم به گاه جود عجولست و بي سکون
گفتا به گاه حلم حمولست و بردبار
گفتم قرار هرچه تو بيني به دست اوست
گفت از چه زر ندارد در دست او قرار
گفتم که افتخار وي از فر و شوکتست
گفتا که فر و شوکت ازو دارد افتخار
گفتم که اشتهار وي از مال و دولتست
گفتا که مال و دولت ازو جويد اشتهار
گفتم توان ز سطوت وي زينهار جست
گفتا به هيچ کس ندهد مرگ زينهار
گفتم که بر يسارش گردون خورد يمين
گفتا ستم ز عدل سمينش بود نزار
گفتم که هست فکرت او تار و عقل پود
گفتا که اعتماد بود پود را بتار
گفتم که هست دولت او بار و ملک برگ
گفتا که افتخار بود برگ را به بار
گفتم که موج بحر کفش را شماره چيست
گفتا که موج بحر برونست از شمار
گفتم عيار گيرد حزمش همي ز عقل
گفتا که عقل گيرد از حزم او عيار
گفتم چه وقت پايه خصمش شود بلند
گفت آن زمان که خاک وجودش شود غبار
گفتم بود ز مهرش هر هوشيار مست
گفتا بود ز عدلش هر مست هوشيار
گفتم سوارگان را قهرش پياده کرد
گفتا پيادگان را لطفش کند سوار
گفتم حصار امن دو عالم وجود اوست
گفتا به جز بلا که برونست از آن حصار
گفتم که اعتبار مرا نيست نزد کس
گفتا به نزد خواجه بسي داري اعتبار
گفتم به عيد پارم تشريف داد و زر
گفتا به عيد امسال افزون دهد ز پار
گفتم نکو نيارم کاو را ثنا کنم
گفت ار ثنا نياري دست دعا برآر
گفتم که عمر و دولت او باد مستدام
گفتا که جاه و شوکت او باد پايدار