در مطايبه و هزل و ملاعبه فرمايد

کوهي به قفا بسته يي اي شوخ دلازار
با خويش کشانيش به هر کوچه و بازار
زان کوه گران ترسمت آزرده شود تن
خود را عبث اي شوخ دلازار ميازار
تو کاه کشيدن نتواني چه کشي کوه
تو نرم تر و تازه تري از گل بربار
از نور مه چارده ماند به رخت رنگ
وز برگ گل تازه خلد بر قدمت خار
بر لاله نهي پاي شود پاي تو رنجور
بر سايه نهي گام شود گام تو آزار
با حالتي اين گونه مرا بس عجب آيد
کاين کوه کشيدن نبود نزد تو دشوار
مزدور نيي اينهمه آخر چه کشي رنج
حمال نيي اين همه آخر چه بري بار
من بار تو بر سينه نهم اي بت شنگول
کز بردن بار تو مرا مي نبود عار
آن بار گران را که کشند ار بتر ازو
شک نيست که در وزن بچربد زد و خروار
چونست که آويخته داريش به مويي
اين جرثقيل از که بياموختي اي يار
موييست ميان تو مياويز بدين کوه
ترسم که گسسته شود آن موي به يکبار
يارب چه بخيلي تو که اندر قصب سرخ
پيوسته کني سيم سپيد اين همه انبار
سيم از پي دادن بود و عقده گشادن
نز بهر نهادن که تبه گردد و مردار
زان سيم بپرهيزکه روزي ببرد دزد
رندان تو نداني که چه چستند و چه طرار
من در بغل خويش کنم سيم تو پنهان
تا راه به سيمت نبرد دزد ستمکار
مردم همه دانند که من طرفه امينم
در کار امانت به خيانت نشوم يار
آن سيم مرا ده که نگهدارمش از دزد
پنهان کنم اندر شکن جبه و دستار
ور مشورت از من کني و راي تو باشد
در سيم تو الا به تجارت نکنم کار
سيم تو دهم وام به اعيان ولايت
باسوده ده و شانزده چون مرد رباخوار
شک نيست که سيم از پي سودا بود و سود
تا مايه امسال فزونتر شود از پار
ور رسم تجارت نبود سيم بکاهد
در مدت اندک برود مايه بسيار
ور نيز به تنها نکني راي تجارت
من با تو شراکت کنم اي دوست به ناچار
من بر زبر سيم تو از چهره نهم زر
وايين شراکت بگذاريم چو تجار
زر من و سيم تو هر آن سود که بخشد
تقسيم نماييم به آيين و به هنجار
دو بهر ه مرا باشد و يک بهره ترا زانک
بر سيم بچربد ز در قيمت دينار
ني ني که من اين حرف به انصاف نگفتم
دينار مرا نيست بر سيم تو مقدار
دينار مرا کس ز من امروز نخرد
وان سيم ترا جمله بجانند خريدار
امروز بتا شرح دهم قصه دوشين
کان قصه ترا غصه زدايد ز دل زار
دوشينه شدم جانب آن خانه که داني
جايي که به شب چرخ برين را نبود بار
خود را بدو صيد حيله در آن خانه فکندم
پنهان به کميني شده چون روبه مکار
برخي نشد از شب که ز جا مرغ صراحي
برجست و همي لعل روان ريخت ز منقار
چون ماه فروزنده ز هر حجره درآمد
حوري بچه يي سرو به قد کبک به رفتار
يک جوق پري از پي ديوانگي خلق
از چهر نکو پرده فکندند به يکبار
حوري نسباني همه چون سرو قباپوش
غلمان بچگاني همه چون ماه کله دار
قد همه چون فکرت من آمده موزون
زلف همه چون طالع من گشته نگونسار
دوري دو سه چون باده ببردند و بخوردند
برخاست خروش دهل و چنگ و دف و تار
در رقص فتادند و سرين هاي مدور
در چرخ زدن آمد چون گنبد دوار
آوازه فکندند بهم مالک و مملوک
شلوار بکندند ز پا بنده و سالار
دامن به کمر بر زده هر يک ز پس و پيش
چون زاهد وسواسي در کوچه خمار
تا چشم همي رفت سرين بود به خرمن
تا ديده همي ديد سمن بود به خروار
گفتي که بود کارگه دنبه فروشان
کانجا به سلم دنبه فروشند به قنطار
ياطايفه پنبه فروشان ز پس سود
آورده همي پنبه محلوج به بازار
بازار حلب بود تو گفتي که ز هر سوي
گرديده يکي آينه صاف پديدار
گفتي که سرين همه قنديل بلورست
کاويخته از بهر چراغان به شب تار
مانا مگر از عهد کيومرث بهر شهر
سيمين کفلي بوده در آنجا شده انبار
القصه بخوردند و بخفتند ز مستي
بر روي هم افتاده ز هر گوشه ملخ وار
از پيش قضيب همه چون دانه خرما
وز پشت سرين همه چون تل سمن زار
زينسوي همه شمع و زانسو همه قنديل
زين روي همه گنج و زان رو همه چون مار
من چابک و چالاک برفتم ز کمينگاه
زانگونه که کفتار رود بر سر مردار
آنان همه سرمست و مرا فرصت دردست
آنان همه در خواب و مرا طالع بيدار
در ساق يکي نرم فرو بردم انگشت
وز پاي يکي گرم برون کردم شلوار
گه کام من از بوسه اين معدن شکر
گه مغز من از طره آن طبله عطار
بر دمل آن گاه فرو بردم نشتر
در ثقبه اين گاه فرو کردم مسمار
تيغم به سپر رفت فرو تا بن قبضه
تيرم به هدف گشت نهان تا پر سوفار
در چشم فرودين همه را ميل کشيدم
نه خواجه به جا باز نهادم نه پرستار
القصه بدين قد کمان وار همه شب
حلاج صفت پنبه زدن بود مرا کار
من تکيه چو بهمن زده بر تخت کياني
وانان چو فرامرز شده بر زبر دار
تا زان تل و ماهور برون رانم شبديز
مهميز زدم بر فرس نفس ستمکار
نزديک اذان سحر از جاي بجستم
گفتم بهلم نقشي ازين نادره کردار
از جيب قلمدان به در آوردم چابک
مانند دبيري که بود کاتب اسرار
بر صفحه سيمين سرينشان بنوشتم
نام و لقب خويش که النار و لاالعار
وانگه ز پي توشه ره بوسه چندي
برداشتم از ساق و سرين و لب و رخسار
وايدون به يقينم که بر الواح سرينشان
باقي بود آن نقش چو بر آينه زنگار
چون نام مرا صبح ببينند نوشته
گويند زهي شاعرک شبرو عيار
باري همه را داغ غلامي بنهادم
کز صحبت منشان نبود زين سپس انکار
ويدون همه را در عوض جامه و جيره
طومار غزل مي دهم و کاغذ اشعار
ليکن به سر و جان تو اي ترک که امروز
کردم بدل از هر گنه رفته ستغفار
زيرا که دلي تا ز گنه پاک نگردد
آورد نيارد به زبان مدح جهاندار