در ستايش امير بهرام صولت معتمدالدوله منوچهر خان طاب ثراه فرمايد

ز شاهدي که بود رويش از نگارنگار
بخواه باده و بر ياد ميگسار گسار
گرم هزار ملامت کند حسود چه سود
کنون که بسته ز خون دلم نگار نگار
دلم گرفته ز جور زمانه اي همدم
حديث زهد و ورع در ميان ميار مي آر
ز قد کج کلهان راستي مگر جويي
وگر نه اين طمع از چرخ کج مدار مدار
براي آنکه ز من ماه من کناره کند
چه حيلها که برد خصم نابکار به کار
من از خريف نينديشم اي حريف که هست
تمام سالم از آن روي چون بهار بهار
از آن زمان که نگارم کناره جسته زمن
ز سيل خون بودم بحر بي کنار کنار
ز بس که گل کنم از آب ديده خاک زمين
مجال نيست کسي را به رهگذار گذار
ز آتش دل خود سوختم بلي سوزد
ز سوز خويش برآرد ز خود چو نار چنار
دلا نسيم صبا هست پيک حضرت دوست
بيا و جان به ره پيک رهسپار سپار
مرا که پنجه من بر نتافت شير ژيان
بتي نمود به آهوي جانشکار شکار
نه من به روي تو اي گلعذار مشتاقم
گليست روي تو کاو را بود هزار هزار
چو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ
مشو ز غصه من زار و بر مزار مزار
غم و الم تب و تاب اشک و آه سوز و گداز
نموده عشق تو ما را بدين دو چار دوچار
دو مار زلف تو گويي دو ما ضحاکست
ز جان خلق برآورده آن دومار دمار
مراست در دل از آن زلف پر شکنج شکنج
مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار
گرفته از تنم آن موي ناشکيب شکيب
ربوده از دلم آن زلف بي قرار قرار
کني تو صيد دل بيدلان چنانکه امير
کند يلان را از تيغ جانشکار شکار
جناب معتمدالدوله داوري که کند
عدوي دين را از خنجر نزار نزار
يمين دولت و دين کهف آسمان و زمين
که خلق رادهد از همت يسار يسار
به کاخ شوکتش از مهتران گروه گروه
به قصر دولتش از سروران قطار قطار
ملاف بيهده قاآنيا که نتواني
صفات او را تا عرصه شمار شمار