مطلع ثالث

اي گهر اندر گهر تاجور و شهريار
داور هوشنگ هوش خسرو جم اقتدار
خط کمال تو بود آنکه به يک انحراف
هيأت نه چرخ ساخت دايره سان آشکار
قطب فلک راي تست طرفه که برعکس قطب
راي تو در گردش است بر فلک روزگار
در عظمت کاخ تست ثاني گردون ولي
اين متزلزل بود وان به مکان استوار
حکم ترا در شکوه نسبت ندهم به کوه
زانکه فتد زلزله زابخره بر کوهسار
راي ترا در ظهور آينه گفتن خطاست
کش به يکي آه سرد چهره شود پر غبار
دست سخاي ترا ابر نخوانم از آنک
دست تو گوهرفشان ابر بود قطره بار
طبع عطاي ترا بحر نگويم از آنک
اين صدف آرد پديد وان گهر شاهوار
گر به نهم آسمان حکم تو لنگر شود
مدت سالي شود ساعت ليل و نهار
ور به چهارم سپهر عزم تو آرد شتاب
چرخ شب و روز را صفر نمايد به کار
هر که به يک سو نهد با تو طريق بهي
باد دلش پر ز خون چون طبقات انار
نطفه بدخواه تو نامده اندر رحم
از فزع تيغ تو خون شود اندر زهار
ملک زمين آن تست کوش که از تيغ تو
زير نگين آوري مملکت نه حصار
صاعقه با خس نکرد برق به خاشاک ني
آنچه کند با عدو تيغ تو در کارزار
همچو تهمتن تراست نصرت سيمرغ بخت
زال فلک را برآر ديده چو اسفنديار
پادشها چون حبيب وصف تو نادر نمود
به که کند بر دعا وصف ترا اقتصار
گر چه مديح ترا طول سخن در خورست
ليک نکوتر بود در همه جا اختصار
تا که به گيتي بود خاک زمين را سکون
تا که به عالم بود دور فلک را مدار
باد ز عزمت زمين همچو فلک با شتاب
باد ز حزمت فلک همچو زمين پايدار