در ستايش امير مبرور آصف الدوله اللهيار خان گويد

اي طره و چهر تو يکي نار و يکي مار
بي نار تو در نارم و بي مار تو بيمار
بي نار تو يارست مرا ناله و اندوه
بي مار تو کارست مرا مويه و تيمار
جز من که به نار تو و مار تو گريزم
ديار گريزند هم از مار و هم از نار
نبود عجب ار رام شود مار تو بر من
زيرا که شود رام چو مقلوب شود مار
بيزار ز آزار شود مردم عالم
من مي نشوم هيچ ز آزار تو بيزار
اي خال سياه تو درون خط مشکين
چون نقطه يي از مشک ميان خط پرگار
روي تو به موي تو چو در غاليه سوسن
موي تو به روي تو چو بر آينه زنگار
در هاله خط لاله تو تا شده پنهان
بر لاله من ژاله اشکست پديدار
زين ژاله مرا لاله دميدست ز چهره
زين هاله مرا ژاله چکيدست به رخسار
خون خوردنم از جور تو چون جور تو آسان
جان بردنم از عشق تو چون عشق تو دشوار
از کاهش هجر تو توانم شده اندک
از خواهش وصل تو غمانم شده بسيار
در چهره تو خال تو اي غارت کشمير
بر قامت تو زلف تو اي آفت فرخار
چون زنگيکي ساخته در خلد نشيمن
چون هندوکي آمده از سرو نگونسار
با شاخ گل آميخته يي عنبر سارا
بر برگ سمن ريخته يي نافه تاتار
دوشينه که در محفل اغيار نشستي
با ثابت و سيار مرا بود سر و کار
رشکم همه بر شادي اغيار تو ثابت
اشکم همه از دوري رخسار تو سيار
از روز من و بخت من اي دوست چه پرسي
بي روي تو و موي تو اين تيره شد آن تار
در مرحله مهر تو چون خاک شدم پست
در باديه عشق تو چون خار شدم خوار
چهرم همه زرخيز و سرشکم همه در ريز
وين زر و گهر را نبود نزد تو مقدار
زر را نکند جز تو کسي خاک صفت پست
در را نکند جز تو کسي خار صفت خوار
الا به گه جود و عطا مير جهانگير
الا به گه فضل و سخا صدر جهاندار
دستور ملک صدر جهان آصف دوران
سالار زمان مير زمين قدوه احرار
آن آصف ثاني که بر از آصف اول
در فکرت و هوش و خرد و سيرت و کردار
عمان ز خليج کرمش چيست يکي جوي
گيهان ز نسيج نعمش چيست يکي تار
از شاخ نوالش ورقي روضه رضوان
بر خوان جلالش طبقي گنبد دوار
قلزم ز حياض نعم اوست يکي موج
جنت ز رياض نعم اوست يکي خار
اي صدر قدر قدر که از فرط جلالت
در حضرت جاه تو فلک را نبود بار
تفي ز شرار سخطت برق به بهمن
رشحي ز سحاب کرمت ابر در آذار
سرويست سنانت که بجز سر نکند بر
نخليست بنانت که بجز بر ندهد بار
در ملک شهنشاه تويي آمر و ناهي
بر جيش وليعهد تويي سرور و سالار
در طاعت آن کرده خداوندت مجبور
در دولت اين کرده شهنشاهت مختار
اکنون که چمن راست به بر خلعت زربفت
اکنون که سمن راست به تن کسوت زرتار
بي زمزمه سار همه ساحت گلشن
بي قهقهه کبک همه دامن کهسار
ايدون همي از راغ سوي باغ چرد گور
اکنون همي از باغ سوي راغ پرد سار
آن راغ که از لاله بدي توده شنگرف
آن باغ که از سبزه بدي معدن زنگار
دامان وي از ابر کنون معدن گوهر
سامان وي از باد کنون مخزن دينار
از باد چمن زردتر از گونه عاشق
از ابر فلک تارتر از طره دلدار
من مانده بدي با نفس مشوش
من گشته بدي در قفس برد گرفتار
آزادي من با اثر بذل تو آسان
آسايش من بي نظر فضل تو دشوار
هر سو نگرم نيست بجز مويه مرا جفت
هر جا گذرم نيست بجز ناله مرا يار
گيرم نبود پايه مرا هيچ ز دانش
گيرم نبود مايه مرا هيچ به گفتار
تو مهري و کس را نه درين مسأله ترديد
تو ابري و کس را نه درين مرحله انکار
آخر نه مگر مهر چو تابنده در آفاق
آخر نه مگر ابر چو بارنده بر اقطار
پر قصر شه و کوي گدا هر دو ضيابخش
بر شاخ گل و برگ گيا هر دو گهربار
با آنکه براي تو چو روزست مبرهن
با آنکه به چشم تو چو نورست به نمودار
کامروز ز من ساحت گيتي است معطر
آنگونه که از مشک ختن کلبه عطار
و امروز ز من توده غبراست منور
آنگونه که از مهر فلک ساحت امصار
بر رفعت قدرم نزند طعنه خردمند
در خوبي يوسف نکند شبهه خريدار
بر مرتبه چاکر گردون کند اذعان
بر معجزه احمد حصبا کند اقرار
تا پاي گنه درشکند سنگ انابه
تا نام خطا برفکند صيت ستغفار
هر کاو به تو پيوست و بريد از همه عالم
خوارش مکنادا به جهان ايزد دادار