در تهنيت ورود مسعود اميرکبير حسين خان در ملک فارس گويد

اي اهل فارس مژده که از فضل کردگار
آمد به ملک فارس امير بزرگوار
در موکبش سواره گروه از پس گروه
در لشکرش پياده قطار از پي قطار
در پشت صد کتيبت با تيغ زرفشان
از پيش صد جنيبت با زين زرنگار
از يک طرف سواران با تيغ تابناک
وز يک طرف وشاقان با زلف تابدار
بالا گرفته بانگ روارو ز هر کران
بر چرخ رفته صيت شواشو ز هر کنار
او را پذيره آمد تا اصفهان و ري
اعيان ملک پرور و اشرف نامدار
پير و جوان تقي و شقي رند و پارسا
خرد و کلان سپيد و سيه مست و هوشيار
بر مژده رهش همه را گوش استماع
بر گرد موکبش همه را چشم انتظار
از يک طرف سواران چون يک کنام شير
با رمح مار پيکر و با تيغ آبدار
وز يک طرف وشاقان چون يک بهشت حور
با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار
يک انجمن پري همه با رخش بادسير
يک چرخ مشتري همه با خنگ راهوار
صد جعبه تير بسته به مژگان فتنه جوي
صد قبضه تيغ هشته در ابروي فتنه بار
هر يک ز روي تافته يک کاشغر پري
هر يک ز موي بافته يک شهر زنگبار
هم رويشان چو کوکب سياره نوربخش
هم مويشان چو عقرب جراره جان شکار
دلهاي زندگان همه در خط و زلفشان
چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار
لبشان به پيش طره چو ضحاک ماردوش
قدشان به زير چهره چو شمشاد باردار
بنهفته در قصب همه آيينه حلب
بگرفته در رطب همه لولوي آبدار
تار کتان به جاي ميان بسته بر کمر
تل سمن به جاي سرين هشته در ازار
پوشيده سيم ساده به خفتان به جاي تن
پاشيده مشک ساده به گيسو به جاي تار
قدشان به جاي سرو و بر آن سرو بوستان
خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار
اي اهل فارس دولت فرخنده کرد روي
کاين دولت از خداي بماناد يادگار
اي عالمان ز فخر به کيوان علم زنيد
کامد تني که علم ازو يابد اشتهار
اي فاضلان ز وجد به گردون قدم زنيد
کامد کسي که فضل ازو جويد انتشار
اي عاملان عمل ننماييد جز به عدل
کامد کسي که ملک ازو گيرد اعتبار
هان اي هژبر زهره دليران ملک فارس
آمد يلي که بر سر شيران کند مهار
هان اي بهشت چهره نکويان ملک جم
آمد کسي که غازه کند بر رخ نگار
هان برزنيد شانه به گيسوي پرشکن
هين درکشيد سرمه به چشمان پر خمار
مجمر همي بسوزيد از چهر آتشين
عنبر همي بساييد از خال مشکبار
از ابروان به فرق عدويش زنيد تيغ
وز مژگان به سينه خصمش خليد خار
اي خلق فارس فارس دولت ز ره رسيد
در راه او ز شوق نماييد جان نثار
هست اين همان امير که آزادتان نمود
از بند صد هزار جفاجوي نابکار
هست اين همان امير که بخشيد و برفشاند
تشريف بسته بسته زر و سيم بار بار
هست اين همان امير که از نعل توسنش
هر ماه نو به گوش کشد چرخ گوشوار
هست اين همان امير که در غوريان نمود
کاري که کرد در دز رويين سفنديار
هست اين همان امير که از سهم تير او
اندر دهان مور خزد شير مرغزار
هست اين همان امير که هنگام امتحان
بر گرد آب ز آتش سوزان کشد حصار
هست اين همان امير که از آتشين سنان
بر باد داده آبروي خصم خاکسار
طوبي لک اي امير اميران کامران
کز همت تو دولت و دينست کامگار
چشم عدو به سوزن پيکان يکي بدوز
پشت ستم به ناخن خنجر يکي بخار
مهري الا به کلبه بيچارگان بتاب
ابري هلا به کشته آزادگان ببار
گوش ستم بپيچگان چشم بلا بکن
تخم کرم بيفشان نخل وفا بکار
مادح بخوان و سيم ببخش و ثنا بخر
لشکر بران و ملک بگير و جهان بدار
پايي که جز به سوي تو پويد ز پي ببر
چشمي که جز به روي تو بيند ز بن برآر
ميرا منم که از شرف بندگي تو
بر خواجگان روي زمين دارم افتخار
چرخم گر اختيار کند از جهان رواست
زيرا که من ترا به جهان کردم اختيار
شد در جهان سخا و سخن بر من و تو ختم
تا ماند اين يک از من و آن از تو يادگار
از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان
از خاک تا که لاله برآيد به نوبهار
خندان چو لاله مادح بخت تو قاه قاه
گريان چو ژاله دشمن جاه تو زار زار