در ستايش شاهزاده رضوان آرامگاه نواب فريدون ميرزا طاب ثراه گويد

از سر دوش دو ضحاک در آويخت دو مار
کان دو مار از همه آفاق برآورد دمار
مار آن عمر گزا چون نفس ديو لعين
مار اين روح فزا چون اثر باد بهار
مار آن چون به کمر سايه يي از ابر سياه
مار اين چون به قمر خرمني از عود قمار
مار آن آفت جان بود و ز جان جست قصاص
مار اين فتنه دل گشت و ز دل برد قرار
مار آن مغز سر خلق بخوردي پيوست
مار اين خون دل زار بنوشد هموار
مار آن کرده به گوش از زبر دوش گذر
مار اين کرده به دوش از طرف گوش گذار
آن دميد از زبر دوش و به گوش آمد جفت
اين خميد از طرف گوش و به دوش آمد يار
آن به بالا شده چون خشم گرفته تنين
اين به شيب آمده چون نيم گشوده طومار
مار آن ضحاک آهيخته چون گاز گراز
مار اين ضحاک آميخته با مشک تتار
کشوري از دم آن مار به تيمار قرين
عالمي با غم اين مار بناچار دوچار
گر از آن مار شدي خيلي بي حد بيهوش
هم از اين مار شود خلقي بيمر بيمار
گر از آن مار شدي کشته به هر روز دو تن
هم از اين مار شود کشته به هر روز هزار
باشد اين مار به خون دل عاشق تشنه
آمد آن مار به مغز سر مردم ناهار
ويلک آن ضحاک از چرخ بياموخت ستم
ويحک اين ضحاک از حسن برافروخت شرار
آنک آن را ز بزرگان عرب بوده نژاد
اينک اين را ز نکويان تتارست تبار
آنک آن دشمن جمشيد و ربودش افسر
اينک اين حاسد خورشيد و شکستش بازار
ديدي از فتنه آن اسم کيان شد ز ميان
بنگر از کينه اين جسم کيان رفت ز کار
چيره بر کشور جمشيد شد آن يک به سپاه
طعنه بر طلعت خورشيد زد اين يک به عذار
دو فريدون به جهان نيز برافراخت علم
يکي از دوده جمشيد و يکي از قاجار
آن فريدون اگرش گاو زمين دادي شير
اين فريدون گه کين شير فلک کرد شکار
آن فريدون اگرش کاوه نشاندي به سرير
اين فريدون ببرش کاوه نمي يابد بار
آن فريدون به دماوند اگر برد پناه
اين فريدون ز دماند برانگيخت غبار
آن فريدون همه جادوگريش بود شيم
اين فريدون همه دانشوريش هست شعار
زان فريدون همه گوييم به تقليد سخن
زين فريدون همه رانيم به تحقيق آثار
آن فريدون شد و اين شاه جهانست به نقد
بس همين فرق که اين زنده بود آن مردار
آن به عون علم کاوه گشودي کشور
اين به نوک قلم خويش گشايد امصار
اي فريدون شه راد اي ملک ملک ستان
که فريدون به بزرگي تو دارد اقرار
تو فريدوني و در عرصه پيکار ز رمح
بر سر دوش تو ضحاک صفت بينم مار
تو فريدوني و شمشير تو ضحاک بود
بسکه بر حال عدو خنده کند در پيکار
تو فريدوني و افواج نظام تو به رزم
مارشان بر زبر کتف نمايد به قطار
تو فريدوني و در عهد تو ضحاک صفت
شاهدي پنجه به خون دل ما کرده نگار
تو فريدوني و افکنده چو ضحاک به دوش
دو سيه مار به دوران تو ترکي خونخوار
تو فريدوني و ضحاک لبي خنداخند
دو سيه مار نمايد ز يمين و ز يسار
تو فريدوني و اينها همه ضحاک آخر
پرسشي گير که ضحاک چرا شد بسيار
تو خود اول بنه آن نيزه چون مار ز دوش
تات ماري ز کتف برندمد بيور وار
تيغ را نيز بده پند که بسيار مخند
تات زين معني ضحاک نخوانند احرار
چاره فوج نظام تو ندانم ايراک
چاره آن همه ضحاک نمايد دشوار
زان همه مارکشان رسته چو ضحاک به دوش
مار زاريست همه بوم و بر و دشت و ديار
باري اين جمله بهل داد دل من بستان
زان دو ماري که بود روز و شبان غاليه بار
هوش من چند برد شاهد ضحاک شيم
خون من چند خورد دلبر ضحاک دثار
چند چند از لب ضحاک مرا ريزد خون
چند چند از دل بي باک مرا خواهد خوار
گاو سر گرز بکش گردن ضحاک بکوب
تيشه عدل بزن ريشه ضحاک برآر
خون ضحاک بدان صارم خونريز بريز
مغز ضحاک بدان ناوک خونخوار به خار
موي ضحاک بکش غبغب ضحاک بگير
همچو آن شير که گيرد سر آهو به کنار
ني خطا گفتم اي شاه فريدون که مرا
وصل آن شاهد بي باک ببايد ناچار
اين نه ضحاکي کز صحبت آن جان غمگين
اين نه ضحاکي کز الفت آن دل بيزار
اين نه ضحاکي کز کينه او نفس دژم
اين نه ضحاکي کز وي دل و دين را انکار
اين نه ضحاک که او چاکر افريدونست
کاوياني علم افراخته از طره تار
من به ضحاک چنين نقد روان کرده فدا
من به ضحاک چنين هر دو جهان کرده نثار
اين نه ضحاک که او هر شب و هر روز کند
دمبدم از دل و جان مدح فريدون تکرار
دل قاآني از آن برده و بربسته به زلف
تاش در گوش کند مدح فريدون تکرار
شه به ضحاک چنين به که نمايد ياري
شه به ضحاک چنين به که فشاند دينار