در ستايش شاهزاده فريدون ميرزا

طراق سندان برخاست اي غلام از در
يکي بپوي وز کوبنده مي بجوي خبر
ببين که طارق ليلست ياکه سارق خيل
ببين که طالب خيرست يا که جالب شر
برو بگو چه کسي کيستي چه داري نام
بدين سراي درين شب که آمدت رهبر
شبي چنين که اگر بچه يي بزايد حور
سيه تر از دل عفريت بينيش پيکر
به خانه يي که ز جز وي کسش نبيند روز
مرا عبور تو در تيره شب فزود عبر
شبي چنين که هوا بس که روي شسته به قار
همي به چرخ ره قطب گم کند محور
شبي چنان که تو گويي جهان شعبده باز
بر آستين فلک دوخت دامن اختر
ببين فقيري اگر يک دو قرص نان خواهد
به جاي نان بفشان آبش از دو ديده تر
وگر غريبي گم کرده راه بنگه خويش
رهش نما که همت رهنما شود داور
وگر يتيمي باشد مران به قهرش از آنک
خداي گويد اما اليتيم لاتقهر
ور آن نگار پري پيکرست در بگشاي
مباد آنکه بماند دراز در پس در
همان نيامده از در يکي صفير برآر
که تا درآيم و تنگش درآورم در بر
وگر کسي پي کسب کمال جويد بار
برو بگو که فلان نيست در سراي ايدر
چه وقت نشر علومست و اشتهار ادب
چه گاه عرض رسومست و انتشار هنر
شبست و گاه شرابست و يار و تار و نديم
بط و چمانه و چنگ و چغانه و مزهر
به ويژه آنکه بهارست و مغز مرد جوان
همي چو کوره آتش بتوفد اندر سر
نقاب ابر مگر ننگري به روي هوا
نشيد مرغ مگر نشنوي ز شاخ شجر
سحاب دوش فلک را کشيده مرواريد
نسيم گوي زمين را گرفته در عنبر
دمن به حله حمرا ز برگ آذريون
چمن به کله خضرا ز شاخ سيسنبر
نسيم ناف رياحين نهفته در نافه
سحب تاج شقايق گرفته در گوهر
فروغ نرگس شهلا فتاده در سنبل
چو عکس شهپر جبريل در دل کافر
شکوفه بر زبر شاخ چشم ناخنه دار
که استخوانش بپوشد همي سواد بصر
و يا چو ديده احوال بود که وقت نگاه
سپيديش همه زيرست و تيرگي به زبر
همي شکوفه و بادام در برابر هم
چنان نمايد کان احوالست و اين اعور
ايا غلام درين نيمه شب به فصل چنين
مرا به جان تو از وصل باده نيست گذر
اگر چه شب ظلماتست واندرين ظلمت
طمع ببرد از آب حيات اسکندر
مراکه همت خضرست و چون تو خضر رهي
بکوشم از دل و جان تا بنوشم آب خضر
يکي برون شو و برشو بر آن جهنده سمند
که گاه پويه ز سر تا سرين برآرد پر
دونده تر ز خيال و جهنده تر ز گمان
دمنده تر ز شهاب و رونده تر ز شرر
تنش به نرمي همتاي اطلس و قاقم
پيش به گرمي همزاد آتش و صرصر
همان سمند که هرکاو سوار گشت بدو
به تن شدن سوي معراج افتدش باور
همان سمند که امشب گرش سوار شوي
ترا رساند فردا به دامن محشر
همان عمامه مشکين و طيلسان سپيد
که بود قسمت ميراث من ز جد و پدر
ببر به دکه خمار و هر دو را بگذار
به رهن شرعي يک ساتکين مي احمر
از آن شراب که گر ريزيش به کام نهنگ
ز بحر رقص کنان رو نهد به جانب بر
از آن شراب که از دل چو برجهد به دماغ
سفيد مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
از آن شراب که گر پرتوش فتد به سحاب
سهيل و ماه فشاند همي به جاي مطر
از آن شراب که همچون حباب رقص کند
ز شوق آنکه به ترکيب جام اوست قمر
از آن شراب که بر بوده خوشه خوشه زر
به ياد شوکت او آب شوشه شوشه زر
ايا غلامک چالاک طبع زيرک خوي
يکي بيفکن در کار ميفروش نظر
به رهن اگر ز تو آن مرده ريگ نستاند
پي بهانه درافتد ميان بوک و مگر
ز من سلام رسانش پس از سلام بگو
به حالتي که کند در دلش ز مهر اثر
بدان خداي که هجده هزار عالم را
نموده تعبيه در ذات پاک پيغمبر
بدان خداي که آثار علم و قدرت او
ظهور يافت ز گفتار و بازوي حيدر
که غير ازين دو سه گز ژنده از سپيد و سياه
به خويش ره نبرم چيزي اندرين کشور
براي خاطر من يک دو بط شراب بده
به جايش اين دو سه اسباب مرده ريگ ببر
گران فروشي منماي و بر کران مگريز
بهانه جويي بگذار و از بها بگذر
زکوة باده فشانند ميکشان بر خاک
توهم مرا ز کرم خاک ره شمار ايدر
چنين نماند و نماند جهان شعبده باز
چنان نبود و نباشد زمان شعبده گر
بيک و تيره نجنبد همي عنان قضا
بيک مثابه نگردد همي رکاب قدر
زمان بگردد و در گردشش هزار اميد
فلک بجنبد و در جنبشش هزار اثر
بنوشي از پس هر نيش و نوش جان افروز
بيابي از پس هر رنج گنج جان پرور
شنيده يي که کلاهي چو بر هوا فکني
هزار چرخ زند تا رسد دوباره به سر
چه رنج ها که کشد دانه در مشيمه خاک
بدين وسيله که روزي دهد به خلق ثمر
نه هر چه هست مخمر بود ز سود و زيان
نه هر که هست مشمر بود به نفع و ضرر
به پايه يي نرسد شخص بي رکوب و خطوب
به مايه يي نرسد مرد بي خيال و خطر
چو نيک بنگري اين يک دو مشت کون و فساد
ز مشت هاست که آميخته به يکديگر
گهي به ملک نباتي کشد جماد سپاه
گهي به عالم حيوان کشد نبات حشر
گهي سپارد حيوان به ملک انسان رخت
گهي نمايد انسان به سوي خاک سفر
به هم فتاده گروهي سه چهار بيهده کار
گهي به کينه و گاهي به صلح بسته کمر
نه کس ز مقطع و مبداي کينشان آگه
نه کس به مرجع و منشاي صلحشان رهبر
ولي چو ژرف همي بنگري به کار جهان
يکي جهان فراخست در جهان مضمر
درين جهان و برون زين جهان چو جان در جسم
درين جهان و فزون زين جهان چو جان در بر
گدا و شاه به يک آستان گرفته قرار
سها و ماه به يک آسمان گرفته مقر
نه حرف ميم مباين درو ز حرف الف
نه نقش سيم مخالف درو ز نقش حجر
درين جهان ز فراخي به هر چه درنگري
گمان بري که جز آن نيست هيچ چيز دگر
بلي تلاقي اضداد و اختلاف حدود
ز تنگدستي هستيست در لباس صور
همه تنزل بحر محيط و تنگي اوست
که گه خليج شده گاه رود و گاه شمر
خليج را کسي از بحر چون تواند فرق
وگرنه تنگ شود آب بحر پهناور
هم از کجا کس مر رود را تميز دهد
اگر خليج نيارد به چند شعبه گذر
همان ز رود روان جوي چون شود ممتاز
اگر نه جوي نمايد ز رود کوچکتر
همه حدود مباين برين قياس شناس
همه فريق مخالف برين طريق نگر
درين جهان نهان لاجرم هر آنکه رسيد
عروس هستيش از رخ برافکند چادر
به غير بيند و با خويش بيندش همتا
به صبح بيند و با شام بايدش همبر
مجاورين ديارش به هر صفت موصوف
مسافرين بلادش به هر لقب رهبر
درون و بيرون چون نور عقل در خاطر
نهان و پيدا چون جان پاک در پيکر
مخوف و ايمن چون اهل نوح در کشتي
روان و ساکن چون قوم عاد از صرصر
خموش و گويا چون نور ماه در طلعت
قبيح و زيبا چون دود عود در مجمر
دراز و کوته چون عکس سرو در ديده
نگون و والا چون نور مهر در فرغر
درشت و نرم چو خوي الوف در زندان
جميل و زشت چو روي عفيف در زيور
چون نقش دريا در سينه جامد و خامد
چو عکس کوه در آيينه فربه و لاغر
به خيل و راد چو فواره در ترشح آب
غمين و شاد چو ميخواره از غم دلبر
عزيز و خوار چو محمود در جوار اياز
بزرگ و خرد چو پرويز در حضور شکر
چو عشق دلبر هم جان گداز و هم جان بخش
چو شخص آزر هم بت تراش و هم بتگر
برون ازين همه ذاتيست کز تصور او
به حسرتند عقول و به حيرتند فکر
حديث معرفتش هر چه گفته اند هبا
خيال منزلتش هر چه کرده اند هدر
مگر به حکم ضرورت همين قدر دانيم
که ناگزير فرو مانده است فرمانبر
وگرنه نحل چه داند که از عصاره شهد
مهندسا نه توان ساخت خانه ششدر
و يا به فکرت خود عنکبوت چتواند
که از لعاب کند نسج ديبه ششتر
و يا چه داند موري که تخم کزبره را
چهار نيمه کند تا نرويد از اغبر
ز گرگ بره بفرموده که جست فرار
ز باز کبک به دستوري که کرد حذر
به دعوت که به دريا صدف گشود دهان
که تاش قطره نيسان شود به ناف گهر
به گفته که ابابيل قوم ابرهه را
به سنگريزه سجيل ساخت زير و زبر
هلا سخن به درازا کشيد قاآني
زهي سخن که رود بر هزار گونه سير
زهي سخن که چو دريا گهي که موج زند
بر اوج افکند از قعر صد هزار درر
چه شد غلام و چه شد ميفروش و رفت کجا
چه شد جواب و سؤال و چه شد پيام و خبر
نک اي غلام برو جرعه شراب بيار
به راستان که تو از قول باستان مگذر
مگو شراب چه نوشي تو کت نباشد مال
مگو کلاه چه خواهي تو کت نباشد سر
ندانيا مگر از پادشاه ملک ستان
نه بينيا مگر از شهريار شير شکر
مرا هماره اشارت رسد به عز و جلال
مرا هميشه بشارت بود به جاه و خطر
همي به چشم من آيد به هفته يي پس ازين
به عون شاه جهان باج گيرم از قيصر
همي معاينه بينم که در برابر من
ستاده اند سمن چهرگان سيمين بر
گهي ز غبغب او مشت من پر از سيماب
گهي ز بوسه اين کام من پر از شکر
گهي ز چهره آن زير سر نهم بالين
گهي ز طره اين زير بر کنم بستر
به جاي نقل ز چشم آن يکم دهد بادام
به جاي جام ز لعل اين يکم دهد ساغر
گهي به بازي از زلف آن چنم سنبل
گهي به شوخي از چشم اين چرم عبهر
گهي ز طره آن دامنم پر از کژدم
گهي ز گيسوي اين مشکبويم پر از اژدر
زماني از رخ آن بر شکوفه مالم روي
زماني از خط اين بر بنفشه سايم سر
گهي ز بهر طرب جام مل نهم در پيش
گهي ز روي ادب مدح شه کنم از بر
زمان دولت عنوان عدل تاج شرف
شبان ملت اکسير فضل جان هنر
ابوالشجاع فريدون شه آفتاب ملوک
که در زمانه نگنجد ز بس جلالت و فر
زمين چو گرد به ميدان قهر او تاريک
فلک چو گوي به چوگان حکم او مضطر
به زورقي که نگارند نام خنجر او
درون آب ز گرمي بسوزدش لنگر
به خنجرش ملک الموت اگر دوچار شود
کند سجود که اين خواجه است و من چاکر
به بارگاهش اگر بنگرد سپهر برين
برد نماز که اين مهترست و من کهتر
خلل نيابد ملکش ز حاسدان آري
عروس دنيا بکرست با همه شوهر
پديد نوک پرند آورش ز کوهه پيل
چنانکه اختر سوزان ز تل خاکستر
ايا به مهر تو طوبي دميده از سجين
ايا به قهر تو ز قوم رسته از کوثر
روان کند دم تيغ تو خون ز چشم زره
گره شود گه کين تو دل ز ناف سپر
کجا سنان تو آنجا مجاورست بلا
کجا عنان تو آنجا ملازمست ظفر
چو وصف خنگ تو خوانم بپردم خامه
چو مدح تيغ تو رانم بسوزدم دفتر
نشسته يي ز بر باد کاين مرا توسن
گرفته يي ز نخ مرگ کاين مرا خنجر
مثل بود که به چنبر کسي نبندد باد
مگر نه خنگ تو باديست بسته بر چنبر
به عهد دولت تو بالله ار قبول کنم
که طفل خون خورد اندر مشيمه مادر
گواه عدل تو اينک بس است خنجر تو
که جمع کرده به يکجاي آب با آذر
نشان عزم تو اينک بس است باره تو
که يک زمان رود از باختر سوي خاور
ز بحر جود تو جوييست لجه عمان
به جنب قدر تو گوييست گنبد اخضر
شها تو داني و داند خدا و خلق خداي
که من به فطرت خويشم ترا ثناگستر
ترا گزيده ام از هر چه در قطار وجود
ترا ستوده ام از هر که در شمار بشر
تو نيز رشته کارم به ديگران مگذار
تو نيز ربقه امرم به اين و آن مسپر
به پاي بند توام به که از مهان خلخال
به فرق تيغ توام به که از شهان افسر
به بندگان قديم تو چون مراست خلوص
تو هم مرا ز کرم بنده قديم شمر
هميشه تا به صلابت بود پلنگ مثل
هماره تا به سماحت بود سحاب سمر
ترا ستاره مطيع و ترا زمانه غلام
ترا فرشته معين و ترا خدا ياور
انوشه ماني چندان که چون به روز نشور
ز شور غلغله گوش زمانه گردد کر
گمان بري که گروهي ز داد خواهانند
که ظلم رفته بديشان ز ظالمي ابتر
شميده دل به غلامي کني ز خشم خطاب
که اي غلام چه غوغاست رو بيار خبر